……یارو گفت

نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010

خیلی‌ اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم چی‌ شده رفیق ؟ نبینم اینجور اوضات در هم بر هم باشه، خیلی‌ پریشونی!
گفت میخواستی چی‌ بشه؟ پدرم در اومده، نمیدونم من چه گناهی کردم که اینجوری باید کفارشو پس بدم! (بیشتر…)

ادامه خواندن……یارو گفت

یارو گفت….

نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010

خیلی‌ اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم چی‌ شده رفیق ؟ نبینم اینجور اوضات در هم بر هم باشه، خیلی‌ پریشونی!
گفت میخواستی چی‌ بشه؟ پدرم در اومده، نمیدونم من چه گناهی کردم که اینجوری باید کفارشو پس بدم! (بیشتر…)

ادامه خواندنیارو گفت….

ویسکی ۲۴ ساله!

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده…

ادامه خواندنویسکی ۲۴ ساله!

هدیه کریسمس

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در دسامبر 11, 2009

چند هفته‌ای بود که خانومم ول کن نبود، میگفت بچه‌ها بزرگ شدن باید تختاشونو عوض کنیم، من هم که طبق معمول زورم میاد پول بدم میگفتم‌ ای بابا هنوز اینا می‌تونن یکی‌ ۲ سالی‌ رو همین تختا بخوابن، یک ذرّه صبر داشته باش من هر هفته از این کارت‌های لاتاری میگیرم، هر وقت بردم، هم واسه تو یک دسته گٔل میگیرم و هم تخت بچه‌ها رو هم عوض می‌کنیم!

میگفت چرت و پرت نگو دیگه بسه (بیشتر…)

ادامه خواندنهدیه کریسمس

Iphone

نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009

عجب داستاینه این کار ما، امروز یک خانوم،   از مشتری‌های قدیمی‌اومده بود پیشم، میگفت اومدم یکی‌ از  تلفن های  خوبتو بگیرم و برم.

گفتم مگه ما تلفن بد هم داریم؟!

گفت آره پارسال از موبایلی که ازت گرفتم راضی‌ نبودم!

پرسیدم چطور مگه؟

گفت درست یک ماه بعد از اینکه تلفونو ازت گرفتم، رفته بودم حموم تلفن خیس شد، دیگه کار نکرد، بردمش تعمیر، گفتن گارانتیش از بین رفته.

گفتم خانوم موبایلی که تو آب بیفته یا خیس بشه دیگه گارانتی نداره، اینکه دیگه تقصیر من نیست، من که نمیتونم به هر کی‌ تلفن میفروشم حمومشم بکنم! اما شما اگه دوست داشته باشین میتونین هر وقت خواستین برین حموم یا زیر دوش به من زنگ بزنین من  در جا میام هم از مو بایلتون مواظبت می‌کنم هم پشتتونو کیسه میکشم!

گفت شما که بدت نمیاد.

(بیشتر…)

ادامه خواندنIphone

کبری

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 24, 2009

داشتم با خودم خاطرات گذشته رو مرور می‌کردم، خیلی‌‌هاشون تلخن اما بعضی‌ هاشونم شاید بشه بهشون گفت بامزه! اینم یکی‌ از هموناس:

بله، زمان دانشجویی بود در شهر منچستر در کشور خبیث! انگلستان، شبی از شبها با یکی‌ از دوستان نشسته بودیم، حوصلمون سر رفته بود، تصمیم گرفتیم که بریم دیسکوتک، دوستم که اسمش اکبر بود گفت که دیسکوتک جدیدی باز شده و تعریفشو زیاد از اینور اونور شنیده، خیلی‌ دوست داشت که اونجارو ببینه اما بهش گفته بودن که پسر‌های خارجی‌ رو فقط در صورت بودن با دوست دخترشون راه میدن!

(بیشتر…)

ادامه خواندنکبری

دلقک غمگین

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی‌ روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچه‌ها…

ادامه خواندندلقک غمگین

دوغ آبعلی!

نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009

آدم باید کلش کار کنه، منو خدا هر چی‌ بهم نداده باشه، یک کله داده که عین ساعت کار میکنه، بخصوص در موارد اقتصادی!
قبول نمیکنین، بخونین ببینین که آیا درست میگم یا نه!
چند وقت پیش مهمون داشتیم واسه نهار، خانم محترم بنده فرمودن، میری خرید چند تا دوغ هم بگیر، امروز جای کوکا کولا و آاشغال‌های دیگه دوغ میزاریم سر میز.
گفتم ایده خیلی‌ خوبیه هم تنوعی هست و هم مشتی به دهان آمریکا زدیم!
به دوستان هم میگیم که با هر آروقی که میزنن ۳ دفعه بگن مرگ بر امریکا.
خانومم گفت، شد یکدفعه من یک چیز بگم تو مزه نندازی گفتم بازم خدارو شکر که قبول داری که این حرفایی که من میزنم با مزن!

(بیشتر…)

ادامه خواندندوغ آبعلی!

معامله با دوستان

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 10, 2009

باور کنین که خیلی‌ کار دارم اما باز کرم چرت و پرت نوشتن افتاده تو جونم، ولکن هم نیست، سعی‌ می‌کنم که سریع تریبشو بدم تا شاید بتونم به کارامم برسم، خدا از سر تقصیرات اون نگذره که مارو به وبلاگ نویسی کشوند!
حدود یک هفته پیش نشسته بودم طبق معمول تو مغازه و یاد قرض و قوله‌ها افتاده بودم که در باز شد و دوست عزیزی وارد مغازه شد، بعد از سلام و احوالپرسی و small talks!! ( این تیکه رو اومدم که یعنی‌ مام بله) گفت غرض از مزاحمت اینه که اومدم پیشت یک موبایل برای دخترم بگیرم، پرسیدم دخترت مگه چند سالشه؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنمعامله با دوستان

نرم افزار، سخت افزار، شوخی‌ مردونه! +16

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 4, 2009

باور کنین هیچ ملتی مثل ما ایرانیها بامزه نیست! دیروز رفته بودم پیش یکی‌ از دوستان ازش روزنامه بگیرم، ازم پرسید نرم افزارت چطوره؟ منم روحم از همه جا بیخبر! چونکه همون روز داشتم یک چاپگر جدید نصب می‌کردم خیال کردم که منظورش اینه که آیا چاپگر جدید درست کار میکنه یا نه ولی‌ خیلی‌ تعجب کردم که اون از کجا میدونه که من چیکار داشتم سر کار انجام میدادم! گفتم بد نیست فعلا که چاپ میکنه، کیفیتشم خوبه، یک خورده با تعجب نیگام کرد و پرسید نرم افزار تو چاپ هم میکنه؟
(بیشتر…)

ادامه خواندننرم افزار، سخت افزار، شوخی‌ مردونه! +16

افطار با شراب قرمز!

نوشته مهدی امیری مدیر سایت در آگوست 31, 2009

چند روز پیش جاتون خالی‌ مهمون داشتیم،خانوم یکی‌ از دوستان که دفعه اولش هم بود پیش ما اومده بود، هرچی‌ بهش تعارف میکردیم نمیخورد! نزدیکای ساعت ۸ دیدم که گفت خوب حالا دیگه وقت خوردن و نوشیدنه، تازه ما فهمیدیم که خانم روزه هستن و بخاطر این همه چیرو رد میکرد، گفتم خوب یک کلمه میگفتی‌ و خیالمونو راحت میکردی، ما کم کم داشتیم خیال میکردیم که قهری! گفت نخواستم بگم چونکه دیدم شما تو این خطا نیستین! گفتم کی‌ گفته که ما اهل  روزه نیستیم، خانم من خودش هر روز روزه میگیره من هم که میبینی‌ روزه نمیگیرم بخاطر اینه که مسافرم و هنوز تو این سی‌ و خورده‌ای سال قصد نکردم (بیشتر…)

ادامه خواندنافطار با شراب قرمز!

چه خوب شد که مرد خدا بیامرز!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 20, 2009 |

چند روز پیش متأسفانه با خبر شدیم که پدر یکی‌ از دوستان،  دار فانی را وداع گفته و به رحمت ایزدی پیوسته به زبون خودمونی باباش مرده بود!
چند نفری دور هم جمع شده بودن به من هم خبر دادن که ساعت ۴ بعد از ظهر در فلان کافه! میریم به دلجویی، شمام قدم رنجه فرموده و  تشریف بیاورید!
منم حدود ساعت ۴ وارد کافه شدم دیدم ۱۰-۱۵ نفری دور میز نشستن و صاحب عزا هم که از دوستان قدیمیست با چشمانی گریان اونجا نشسته، بعد از سلام و تسلیت، هر چی‌ نشستیم دیدیم هیچکی هیچی‌ نمیگه (بیشتر…)

ادامه خواندنچه خوب شد که مرد خدا بیامرز!

بهشت زیر پای مادران است!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2009

خدائیش هم این مادر‌ها خیلی‌ زحمت میکشن، کاری به این نداریم که حق ما پدرا اکثرا خورده می‌شه و کسی‌ قدر زحمات ما آدمای زحمتکش و دوست داشتنی رو نمیدونه اما طفلکی مادر‌ها هم خیلی‌ از خودگذشتگی نشون میدن در قبال بچه هاشون، از همون اولش با حاملگی شروع می‌شه و دیگه تا آخر عمرشون مشغولن! ۹ ماه که باید ۲ ترکه اینور اونور برن بعدشم که زایمان و اینحرفا، من که حقیقتش تا حالا زایمان نکردم اما باید کار مشکلی‌ باشه! بچم که به دنیا میاد دیگه اول مکافاته، بیدار خوابیها، شیر دادن ها، عوض کردنها، نگرانیها…ما مردا که شب تا صبح یا خوابیدیم و خرناس میکشیم یا اهم اینکه خودمونو به خواب می‌زنیم که از جامون بلند نشیم وقتی‌ شب و نصف شب صدای بچه بلند می‌شه!
(بیشتر…)

ادامه خواندنبهشت زیر پای مادران است!

یکشنبه ها!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 11, 2009
یکشنبه‌ها رو معمولا بهش میگن روز استراحت، یعنی‌  ما ایرانیهای بدبختی که مجبوریم در خارج از کشور زندگی‌ کنم، جای جمعه ها، یکشنبه‌ها به حساب تعطیلیم و میتونیم خستگی‌ یک هفته کار و زحمت طاقت فرسا ! رو با استراحت جبران کنیم، البته این جریان در رابطه با آدمایی مثل من که دو تا بچه کوچیک دارن اصلا صدق نمیکنه، این بچه‌ها از صبح یک شنبه هنوز چشاشونو باز نکردن می‌پرسن بابا کی میریم پارک؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنیکشنبه ها!

تعطیلات تابستونی!

نوشته مهدی امیری در جولای 23, 2009 الان که تابستونه، خیلی‌ کار‌ها تق و لقه، ایران رو نمیدونم اما اینجا فصل تعطیلات و مسافرته ، هرکی‌ پولشو داره، حد آقل…

ادامه خواندنتعطیلات تابستونی!

زبان شناسی‌!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 26, 2009

شنبه شب رفته بودم مهمونی‌، جای همتونم خالی‌ کردم، خانم خونه واقعا که خیلی‌ زحمت کشیده بود و غذا‌های متنوعی درست کرده بود، همم طبق معمول ۲۰۰۰ بار گفتن دستت درد نکنه و چقدر خوشمزه بود، چقدر زحمت کشیدی، بابا ما که غریبه نیستیم، یکجور غذا بس بودو از اینجور حرفا! تا خانمه میرفت تو آشپزخونه، یکی‌ میگفت  پلوش چقدر شور بود، یکی‌ دیگه میگفت چقدر هم خورشتاش چرب بود، اون یکی‌ میگفت، گوشتش  چقد بوی چربی‌ میداد، یکی‌ دیگه میگفت  قورمه سبزیش فقط آب بود و علف….. دیگه رسم و رسوم ما ایرانی هارو که هممون میشناسیم، همش تعارف‌های بیخودی، چاخان پاخان‌های الکی‌‌، هزار تا فدات شم، قربونت برم میگیم، هنوز طرف ۵ متر اونور تر نرفته ۱۰ تا بدو بیراه پشت سرش میگیم!
خلاصه  (بیشتر…)

ادامه خواندنزبان شناسی‌!

مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009

یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از بچه‌ها ٢١ بازی میکردیم، طبق معمول، باز پولامو باخته بودم و افتاده بودم به پیسی! هر کاریشون کردم نامردارو که چند تومنی بهم قرض بدن، ندادن که ندادن! تو ناراحتی‌ فکری به سرم زد، خونه مادر بزرگمون وصل به خونه ما بود، خونه‌های قدیمی‌ که یادتونه همه به هم وصل بودن (بیشتر…)

ادامه خواندنمادر بزرگ!

برتری مردان نسبت به زنان در برابر مشکلات! +۱۶

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 18, 2009

عجب داستانی‌، تازه دیروز کشفش کردم! چرا من با اینهمه فهم و شعورم تا حالا متوجه این حقیقت زندگی‌ نشده بودم برای خود من هم یک معماس!

دیروز، رفتم ماشینمو وردارم برم پیش دوستان مهمونی‌ دیدم چشمتون روز بد نبینه یک بی‌ پدرو مادر فلان فلان شده‌یی، زده سمت راست ماشینو داغون کرده و زده به چاک! (بیشتر…)

ادامه خواندنبرتری مردان نسبت به زنان در برابر مشکلات! +۱۶

زرشک پلو با کوبیده اضافه!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضی‌‌ها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن زنگ زد، دوستم بود، گفت، نهار هستی‌؟ گفتم تنها کاری…

ادامه خواندنزرشک پلو با کوبیده اضافه!