……یارو گفت
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه چیزی حدود ۸ شب شده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژانویه 3, 2010» آقا من هرچی میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من طبق معمول باید تا شب اسیر…
ارسالشده در نوشتههای بابی در دسامبر 11, 2009
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 24, 2009
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 4, 2009
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در آگوست 31, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 20, 2009 |
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2009
نوشته مهدی امیری در جولای 23, 2009 الان که تابستونه، خیلی کارها تق و لقه، ایران رو نمیدونم اما اینجا فصل تعطیلات و مسافرته ، هرکی پولشو داره، حد آقل…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 26, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژوئن 6, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 18, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضیها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن زنگ زد، دوستم بود، گفت، نهار هستی؟ گفتم تنها کاری…