خاطره بسیار غم انگیزی از مادر جوانی با ۲ دختر خردسالش
#مهدی_امیری #وین #اتریش #مادر #فرزند #بچه #دختر #مهد #مرگ #خاطره #غم #فوت #MehdiAmiriOfficial #MehdiAmiri #mehdi_amiri #MehdiViennaAmiri #MehdiParsnewsAmiri #Wien #Vienna
#مهدی_امیری #وین #اتریش #مادر #فرزند #بچه #دختر #مهد #مرگ #خاطره #غم #فوت #MehdiAmiriOfficial #MehdiAmiri #mehdi_amiri #MehdiViennaAmiri #MehdiParsnewsAmiri #Wien #Vienna
روزی هنگامی که فرزندانمان بزرگ شوند ، فضای منزل مان خالی از نقاشی های کودکانه خواهدشد ؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه، وجودنخواهد داشت.
دوستان دیشب بالاخره, اولین برفی که بشه بهش گفت برف, روما در وین داشتیم, البته چند باری تو این زمستون برف اومده بود اما خیلی خفیف و نه اونقدر که…
نوشته مهدی امیری سپتامبر ۲۰۱۴ دختر کوچیکم میگه , بابی من خیلی دوست داشتم مامان تورو میدیدم. میگم من خودمم مامامنمو زیاد ندیدم باباجون, خیلی کوچیک بودم که رفت. میگه…
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم شه…
دوستان من قبلا هم در باره اسم گذاشتن رو بچه ها مطالبی نوشتم و میدونین که تا حدی در این مورد حساسم، وقتی اسمای عجیب و غریب میشنوم ، دیگه جلو دهنمو نمیتونم بگیرم!
امروزم تو مغازه نشسته بودم که آقایی ایرانی تشریف آورد تو مغازه و پرسید (بیشتر…)
دیروز با دخترم تلفنی حرف میزدم, پرسید بابی جن هست؟ میگم جن چیه بابا؟ میگه جن دیگه بچه ها اینجا همش شبا از جن حرف میزنن! میگن هم جن هست…
دوستان امروز در کشور اتریش روز پدره و من میخواهم این روز عزیز رو از طرف همه بچه های خوب و قدر شناس به پدران عزیز و زحمت کش و…
دیروز دوستان، صبح خیلی زود تر اومدم مغازه چونکه خیلی کار داشتم، ساعت حدودای ۸ نشسته بودم پشت کامپیوتر، در هم بسته و چراغام هنوز خاموش و داشتم حساب ها…
نویسنده مهدی امیری ۵ آوریل ۲۰۰۹ نمیدونم این چه عادت زشتیه که بعضی از ما ایرانیها داریم، بعضی از ماها، اکثرا جوونتر ها، خیلی که با همدیگه دوست میشن، برای…
نویسنده مهدی امیری ۵ آوریل ۲۰۰۹ نمیدونم این چه عادت زشتیه که بعضی از ما ایرانیها داریم، بعضی از ماها، اکثرا جوونتر ها، خیلی که با همدیگه دوست میشن، برای…
مهدی امیری در می 24, 2009 خیلی سال بود میشناختمش، علی رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی اصلا باورم نمیشه که دیگه علی پیش ما نیست، دیگه…
چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010 نویسنده: مهدی امیری خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود داشتم جارو میزدم، ایندفعه نه تو خونه بلکه تو مغازه!…
نوشته مهدی امیری در تاریخ نوامبر 14, 201 هشت نه سال پیش بود تقریبا, هنوز ازدواج نکرده بودم, رفته بودیم ایران خونه یکی از اقوام خیلی نزدک, خانومش گفت…
نوشته مهدی امیری در ۸ می ۲۰۱۰ چند شبی بود که دخترم خوب نمیخوابید، شبا تو خواب گریه میکرد، جیغ میکشید، با خودش حرف میزد، ناراحت بود، لاغر شده بود،ظاهرا…