کیبورد

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 6, 2010

ساعت هفت شب بود، میخواستم تعطیل کنم برم خونه که یکی‌ از آشنا‌ها زنگ زد، گفت میتونی‌ چند دقه صبر کنی‌ من بیام، الان تو رام، گفتم باشه، ۱۰ دقه‌ای طول کشید تا رسید، مشغول حرف زدن بودیم که یکی‌ اومد تو.
گفتم می‌بخشین اما ما بستیم، فردا می‌تونین تشریف بیارین.
گفت من فقط میخوام نگاهی‌ به جنساتون بندازم و برم!
از قیافش معلوم بود که کولیه، اینجا که ما هستیم، وقتی‌ هوا گرم میشه. کولیها از کشور‌های همسایه میریزن، ۸۰ در صدشون تو خیابونا گدایی می‌کنن، بقیشونم که جوونتر هستن، دزدی! (بیشتر…)

ادامه خواندنکیبورد

مهمون سابق!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آوریل 23, 2010

بعضی‌ وقتا آدم بدمیاره، درست مثل این شنبه‌ای که گذشت، ساعت حدود پنج و نیم شیش  بود، ۴-۵ تا تلفن جلوم رو میز که باید سریعاً روبراشون می‌کردم، مشتری هام چپ و راست میومدن، اصلا نمیذاشتن به کارم برسم که تلفن زنگ زد، خانوممم بود، گفت امشب زودتر بیا که باید بریم جشن تولد سامان! گفتم خدا حفظش کنه، من نه سامان یادم میاد کیه نه پدر و مادرشو میشناسم!  خیلی‌ هم کار دارم شما با بچه‌ها برین، منم تلفن میزنم بعدا بهش، واسش تو تلفن میخونم، بیا شمعارو فوت کن که صد سال زنده باشی‌!
 گفت خودتو لوس نکن، این دری وریارو بذار کنار، شیش و نیم خونه باشی‌ که دیر نرسیم! (بیشتر…)

ادامه خواندنمهمون سابق!

!کاشکی‌ تابستون مرده بودی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آوریل 13, 2010 پدر یکی‌ از دوستان متأسفانه به رحمت ایزدی پیوسته بود، بازماندگانش، که هر کدوم هم از یک گوشه دنیا اومده بودن،  برای عزا‌ش…

ادامه خواندن!کاشکی‌ تابستون مرده بودی

دو دوتا چارتا

نوشته مهدی امیری آوریل 8, 2010

میگه نشستم حساب کردم، دیدم که اگه من هر روز تو رستوران غذا میخوردم، لباسامو میدادم لباس شویی، یکی‌ میگرفتم خونمو هفته‌ای دوبار تمیز کنه، هفته‌ای یکی‌ دوبار هم میرفتم کلوب‌های شبانه یک دختر خوشگل و ترگل ورگل انتخاب می‌کردم. واسم کمتر تموم میشد!

گفتم عزیز من، این چه طرز حرف زدنه، شما مگه زن گرفتی‌ که بیاد واست خونتو تمیز کنه، لباس بشوره، غذا بپزه؟ (بیشتر…)

ادامه خواندندو دوتا چارتا

دادن و گرفتن!

نویسنده: مهدی امیری

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی فوریه 22, 2010

ما ایرانیها خصلت‌های خوبی‌ داریم، یکیشم اینه که وقتی‌ میریم خرید اگه چیزی که خریدیم خوب از آب در بیاد میگیم، دمم گرم چه چیز خوبی‌ خریدم، چقدر من استادم تو خرید، چقدر من اطلاعاتم  زیاده و از این حرفا!


 

من از تجربه خودم براتون مینویسم، همون جوری که مستحضر هستید، بنده، تلفون و لپ تاپ میفروشم، دوستان ایرانی زیادی هم لطف می‌کنن و پیش من میان، خداییش هم که با وجودی که (بیشتر…)

ادامه خواندندادن و گرفتن!

!حکم

نوشته مهدی امیری 21, 2009

تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد.

گفت: والا همونشم واسه تو زیاده, حیف اون اکسیژن!

گفتم:: لطف شما همیشه شامل حال من بوده, خود خرت چطوری؟

گفت: میزون, همه چیز عالی‌.

پرسیدم خانومت خوبه؟ مثل اینکه خونه نیست, خیلی‌  داری با جرات پشت تلفن حرف میزنی!

گفت:  اره اونم خوبه, امروز دوره دارن با خانوما, از صبح رفته,  تا آخر شب هم نمیاد.

گفتم: خوش بحالت, قدر ازادیتو بدون!

گفت: تو چی‌ میگی‌ دیگه, تو که  خانم بچه‌هات الان چندین هفتس رفتن مسافرت؟

گفتم: حالا میخواستم واسه تو هم خوشحال باشم, ناراحتی‌؟ (بیشتر…)

ادامه خواندن!حکم

تو بدم…..

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 28, 2010

از شما چه پنهون من بعد از مدتها ۳-۴ ماه پیش ۲ تا شلوار خریده بودم که یک خورده واسم بلند بودن، آخه بین خودمون باشه،   من چند سالی‌ میشه که دیگه باسن و دور شیکمم به قدم نمیخورن! سایز کمر و باسن ۵۴  سایز قد ۴۸! هر چی‌ به این خانومم میگم بابا اینقد غذا‌های خوشمزه درست نکن، نذار من اینقد بخورم، اینجوری پیش بره من تا چند سال دیگه پهنام از درازام  بیشتره، باید جای طول و عرض رو عوض کنم، به خرجش نمی‌ره، غلط نکنم عمداً میده من بخورم که منو از چنگش در نیارن!

بهر حال، ۲ تا شلوار خریده بودم به خانومم گفتم که میشه اینارو واسم کوتاه کنی‌ (بیشتر…)

ادامه خواندنتو بدم…..

ویسکی ۲۴ ساله!

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده…

ادامه خواندنویسکی ۲۴ ساله!

دلقک غمگین

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی‌ روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچه‌ها…

ادامه خواندندلقک غمگین

معامله با دوستان

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 10, 2009

باور کنین که خیلی‌ کار دارم اما باز کرم چرت و پرت نوشتن افتاده تو جونم، ولکن هم نیست، سعی‌ می‌کنم که سریع تریبشو بدم تا شاید بتونم به کارامم برسم، خدا از سر تقصیرات اون نگذره که مارو به وبلاگ نویسی کشوند!
حدود یک هفته پیش نشسته بودم طبق معمول تو مغازه و یاد قرض و قوله‌ها افتاده بودم که در باز شد و دوست عزیزی وارد مغازه شد، بعد از سلام و احوالپرسی و small talks!! ( این تیکه رو اومدم که یعنی‌ مام بله) گفت غرض از مزاحمت اینه که اومدم پیشت یک موبایل برای دخترم بگیرم، پرسیدم دخترت مگه چند سالشه؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنمعامله با دوستان

چه خوب شد که مرد خدا بیامرز!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 20, 2009 |

چند روز پیش متأسفانه با خبر شدیم که پدر یکی‌ از دوستان،  دار فانی را وداع گفته و به رحمت ایزدی پیوسته به زبون خودمونی باباش مرده بود!
چند نفری دور هم جمع شده بودن به من هم خبر دادن که ساعت ۴ بعد از ظهر در فلان کافه! میریم به دلجویی، شمام قدم رنجه فرموده و  تشریف بیاورید!
منم حدود ساعت ۴ وارد کافه شدم دیدم ۱۰-۱۵ نفری دور میز نشستن و صاحب عزا هم که از دوستان قدیمیست با چشمانی گریان اونجا نشسته، بعد از سلام و تسلیت، هر چی‌ نشستیم دیدیم هیچکی هیچی‌ نمیگه (بیشتر…)

ادامه خواندنچه خوب شد که مرد خدا بیامرز!

بهشت زیر پای مادران است!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2009

خدائیش هم این مادر‌ها خیلی‌ زحمت میکشن، کاری به این نداریم که حق ما پدرا اکثرا خورده می‌شه و کسی‌ قدر زحمات ما آدمای زحمتکش و دوست داشتنی رو نمیدونه اما طفلکی مادر‌ها هم خیلی‌ از خودگذشتگی نشون میدن در قبال بچه هاشون، از همون اولش با حاملگی شروع می‌شه و دیگه تا آخر عمرشون مشغولن! ۹ ماه که باید ۲ ترکه اینور اونور برن بعدشم که زایمان و اینحرفا، من که حقیقتش تا حالا زایمان نکردم اما باید کار مشکلی‌ باشه! بچم که به دنیا میاد دیگه اول مکافاته، بیدار خوابیها، شیر دادن ها، عوض کردنها، نگرانیها…ما مردا که شب تا صبح یا خوابیدیم و خرناس میکشیم یا اهم اینکه خودمونو به خواب می‌زنیم که از جامون بلند نشیم وقتی‌ شب و نصف شب صدای بچه بلند می‌شه!
(بیشتر…)

ادامه خواندنبهشت زیر پای مادران است!

تعطیلات تابستونی!

نوشته مهدی امیری در جولای 23, 2009 الان که تابستونه، خیلی‌ کار‌ها تق و لقه، ایران رو نمیدونم اما اینجا فصل تعطیلات و مسافرته ، هرکی‌ پولشو داره، حد آقل…

ادامه خواندنتعطیلات تابستونی!

سوار لاک پشت بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچه‌ها رفته بودن ایران، ۲ ماهی‌ موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو…

ادامه خواندنسوار لاک پشت بودیم!

آشپزی بند انگشتی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره،  فقط باید رو اجاق  گرمش کنی‌،  واسه خودت…

ادامه خواندنآشپزی بند انگشتی!

گر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 17, 2009

دیروز جاتون خالی‌ رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی‌ و بدی غذا ( که اتفاقا خیلی‌ هم خوب بود!) صحبت کنم،چونکه خداییش هر چی‌ خوبم باشه به پای غذا‌های خونه که خانومای فداکار ایرانی‌ زحمت میکشن و درست می‌کنن نمیرسه!( اینم منباب احتیاط که اگه یکوقت خانومم خوند، بگه به به چه مرد مهربونی! )
بله داستان اصلا چیز دیگس (بیشتر…)

ادامه خواندنگر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

دعوا‌های زن و شوهری!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 15, 2009

ببینین یک چرت گفتن چه گرفتاری‌هایی‌ واسه آدم پیش میاره!
چند وقت پیش سرما خورده بودم،یک کم پیشونیم گرم بود اما اداهایی از خودم در میاوردم مثل اینکه ۴۲ درجه تب دارم! به خانومم گفتم بچه‌ها رو نزار بیان تو این اتاق، پرسید چرا؟ گفتم خوب نیست ببینن باباشون اینجوری داره جون میده! گفت اره خیلی‌ بده بهتره بلند شئ مثل بچه آدم لباساتو بپوشی، بری سر کارت، اونجا تموم کنی‌!
 اومدم به حساب خودمو لوس کنم به خانومم گفتم: (بیشتر…)

ادامه خواندندعوا‌های زن و شوهری!