!کاشکی تابستون مرده بودی
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 13, 2010 پدر یکی از دوستان متأسفانه به رحمت ایزدی پیوسته بود، بازماندگانش، که هر کدوم هم از یک گوشه دنیا اومده بودن، برای عزاش…
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 13, 2010 پدر یکی از دوستان متأسفانه به رحمت ایزدی پیوسته بود، بازماندگانش، که هر کدوم هم از یک گوشه دنیا اومده بودن، برای عزاش…
نوشته مهدی امیری آوریل 8, 2010

نویسنده: مهدی امیری
ارسالشده در نوشتههای بابی فوریه 22, 2010

ارسالشده در نوشتههای بابی! در اکتبر 7, 2009 چند روزی بود که دخترم که تازه یک ماه و چند روز دیگه ۵ سالش میشه، خیلی شنگول بود، دلیلشم این…
نوشته مهدی امیری 21, 2009
تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد.
گفت: والا همونشم واسه تو زیاده, حیف اون اکسیژن!
گفتم:: لطف شما همیشه شامل حال من بوده, خود خرت چطوری؟
گفت: میزون, همه چیز عالی.
پرسیدم خانومت خوبه؟ مثل اینکه خونه نیست, خیلی داری با جرات پشت تلفن حرف میزنی!
گفت: اره اونم خوبه, امروز دوره دارن با خانوما, از صبح رفته, تا آخر شب هم نمیاد.
گفتم: خوش بحالت, قدر ازادیتو بدون!
گفت: تو چی میگی دیگه, تو که خانم بچههات الان چندین هفتس رفتن مسافرت؟
گفتم: حالا میخواستم واسه تو هم خوشحال باشم, ناراحتی؟ (بیشتر…)
نوشته مهدی امیری در مارس 4, 2010 دیشب جاتون خالی با چند تا از بچهها بعد از ماه ها، رفتیم شام بیرون، مردونه البته، بد نبود، مزاحمهای همیشگی نبودن که…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 28, 2010
نوشته مهدی امیری ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 28, 2010 از شما چه پنهون من بعد از مدتها ۳-۴ ماه پیش ۲ تا شلوار خریده بودم که یک خورده…
نوشته مهدی امیری فوریه 12, 2010
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه چیزی حدود ۸ شب شده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژانویه 3, 2010» آقا من هرچی میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من طبق معمول باید تا شب اسیر…
ارسالشده در نوشتههای بابی در دسامبر 11, 2009

نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 24, 2009

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009

ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009