بابا حسن

مهدی امیری  اکتبر 3, 2010
سواد نداشت اما شاهنامه رو حفظ بود! روزی ۴ بسته اوشنو ویژه می‌کشید، بابا حسنو میگم، همه می‌دونستیم که حب هم میندازه اما هیچکی بروش نمیاورد!
اعداد رو میتونست بنویسه، واسه خودشم یک چیزایی‌ مینوشت که فقط خودش میتونست بخونه! شاهنامه رو بسکه  تو قهوه خونه شینده بود از الف آغاز تا نون پایانشو از بر بود، وقتی‌ بیکار بود میشست شاهنامه جیبیشو در میاورد می‌خوند! ۲-۳ هفته‌ای مکتب رفته بود اما هر صفحه شاهنامه رو باز میکردی، واست عین بلبل  می‌خوند، یک کلمشو که میتونست با  زحمت بخونه بقیشو خط به خط واسمون می‌خوند! ما می‌دونستیم که داره از خودش میخونه، اونای دیگه نمیدونستن میگفتن لابد داره واقعا میخونه!
بابا حسن از بچگی‌ تو خونه ما بود، با بابام بزرگ شده بود، چه جوری اصلا اومده بود پیش ما، ما که آخرشم نفهمیدیم اما همیشه میگفت خودم واسه حاج آقا رفتم خواستگاری اولین کسی‌ هم که صورت حاجی رو تو عروسیش بوسید من بودم، حاج آقام فقط یکدفعه تو عمرش رقصیده اونم تو عروسیه من بوده!
بابای خدا بیامرزمونم خیلی‌ رو بابا حسن حساس بود، تو بهش میگفتی‌ تا ۳ روز باهات حرف نمی‌زد! ما بچه هام که همیشه دور و ورش میچرخیدیم، آشپزی به عهده بابا حسن بود، همیشه تو آشپز خونه، سیگار گوشه لبش مشغول بود، آشپزی هم که نمیکرد از همونجا بیرون نمیومد، شاید هم بخاطر این بود که جلو بابام سیگار نمیکشید!
ما که ندیدیم، گناهشم نمیخوام گردن بگیرم  اما میگفتن بعضی‌ وقتا شبا تو قهوه خونه، گیلاس عرقی هم اگه بهش میدادن، نه نمیگفت، تو خونه ما اما نه عرق خور داشتیم و نه از  این حرفا خبری بود.
یادم نمیره، یک روز رفته بودم تو آشپزخونه، خیلی‌ گشنم بود! سیب زمینی‌ هارو سرخ کرده بود واسه قیمه، تا اومدم دو سه تاشو کش برم، با کفگیرش زد رو دستم، خیلی‌ دستم در گرفت، داشتم تو حیاط گریه می‌کردم، بابام پرسید چی‌ شده، گفتم حسن با کفگیر زده رو دستم، پرید بهم که حسن چیه مگه با نوکر بابات داری حرف میزنی‌؟ تا نگی‌ معذرت میخوام از غذا خبری نیست!
یک بار دیگم سر همین حسن گفتن کتک بدی از داداش بزرگم خوردم! اما هر وقتی‌ که ازدستش عصبانی بودم بهش نمیگفتم بابا می‌گفتم حسن! خیلی‌ بهش بر می‌خورد!
ما شبا خیلی‌ ناراحت بودیم چونکه بابا میرفت اول قهوه خونه، پای صحبت‌های نقال بعدشم میرفت خونه خودشون، زنش خدا رحمتش کنه، سر زایمان پسرش رفته بود، پسرشم پیش فامیلاشون بود!
بعد از اینکه مادرمون فوت کرد بابا حسن بعضی‌ شب‌ها پیش ما میموند، واسمون قصه‌های شاهنامه رو تعریف میکرد، بعضی‌ وقتام که ازش میخواستیم برامون از مادرمون حرف بزنه، میگفت چیزی یادم نمیاد اما ما می‌دونستیم که نمیخواد راجع به مادرمون حرف بزنه چونکه همیشه آخرش به گریه زاری ختم میشد، همیشه وسط تعریف کردن، سرشو برمیگردوند میگفت دنبال سیگارم می‌گردم اما ما بچه‌ها می‌دونستیم که داره گریه میکنه، مام همه میزدیم زیر گریه! همیشم میگف این دیگه دفعه آخر بود !
تو خونه ما، هیچ میوه‌ای عمل نمیومد، بابام یک درخت داشت,بعد از سالها مواظبت, این درخته یکدونه سیب داده بود , فقطم یکدونه!  عاشق این سیبش بود، به همم نشون میداد، هر وقت مهمون داشتیم، مهمونا، باید نیم ساعت شاهکار بابا رو تحسین میکردن!
یکروز جمعه‌ بود، با داداشم داشتیم تو حیاط فوتبال بازی میکردیم که شوت داداشه عدل خورد به این سیبه و ما یکدفعه دیدم سیب مقدس افتاده رو زمین، دویدیم ورداشتیمش که در همین لحظه بابا از تو اتاقش اومد تو حیاط، اصلا مثل اینکه سیبه صداش بزنه، مستقیم اومد سر درخته، دید سیبش نیست!
بابای ما کم اتفاق میوفتاد که عصبانی بشه اما وقتی که میشد، تأتر‌هایی‌ از خودش در میاورد که ما بچه‌ها از ترس میمردیم، هیچوقت دستشو رو ما بلند نمیکرد اما نگاهی‌ که بهمون مینداخت زهرمونو آب میکرد!
تا دید سیبش افتاده پایین، دادی کشید که چند تا خونه اونطرف تر هم شنیدن!
گفت من فقط می‌خوام، راستشو از دهن خودتون بشنوم که کی‌ این کار رو کرده!
 گفتیم مام نمیدونیم حتما باد انداختش!
گفت اینو با چاقو هم نمی‌شد کند، پدرتونو درمیارم، یا بهم میگین کار کی‌ بوده یا تا شب باید همینجا واستین، دیگم اجازه ندارین اینجا بازی کنین!
از من پرسید کی‌ اینکار رو کرده؟ گفتم کلاغا میان معمولا رو این درخت ، شاید کار اونا بوده!
گفت دروغ نگو ، هیچوقت کلاغ رو درخت به این کوچیکی نمیشینه، سیب رو که کندین هیچی‌، حالا دروغم میگین!
بابا حسن که سر و صدا‌ها رو شنیده بود، اومد دید که بابا بدجوری داغ کرده، پرسید چی‌ شده؟
بابام گفت تو خودتو قاطی نکن،سیب منو کندن باید، هر کی‌ اینکار رو کرده بگه!
بابا حسن گفت حاج آقا چرا شلوغش می‌کنی، کار من بود هر کاری میخوای بکنی‌ با من بکن، به پسرای من کاری نداشته باش!
بابا گفت :  بریم تو اتاق، جلو بچه‌ها کاری باهات ندارم!
بابا حسن و بابا رفتن تو اتاق و ما فقط شننیدیم که بابا حسن میگه، غلط کردم حاجی نزن!
ما تا اونروز نشنیده بودیم که بابای ما کسی‌ رو بزنه! بابا حسن که اومد بیرون، خیلی‌ ناراحت بود، رفتیم پیشش، داداشم گفت، بابا کار من بود، الان میرم به بابا میگم، بابا حسن گفت هیچوقت نگی‌ که اگه بدونه بهش دروغ گفتم، می‌کشه منو!
خیلی‌ ناراحت شدیم، رفتیم  برای خواهر بزرگمون ماجرا رو تعریف کردیم، گفت هر جور هست باید از دلش در بیارین و جبران کنین!
خواهرم گفت برین واسش یک چیز بگیرن چند بسته سیگار هم من واسش میگیرم، شب میدیم بهش، خوشحال شه!
با داداشم فکرامونو رو هم ریختیم که چی‌ بگیریم واسش، من گفتم بابا حسن همیشه بوی بستنی میده، اون زمان خیال میکردیم که زیاد بستنی می‌خوره! بعدا البته  فهمیدیم که هر روز صبح به خودش گلاب میزنه، بریم واسش عطر بگیریم که کسی‌ نفهمه اینقدر بستی دوستداره!
خلاصه عطر و سیگار هارو بهش دادیم و بابا حسن هم از ما قول گرفت که موقع بازی کردن بیشتر مواظب باشیم که دیگه اون بدبخت کتکاشو نخوره!
چند سالی‌ از این جریان گذشت و یک روز بابا حسن  حالش خوب نبود گفت من میرم خونه، فرداشم خبری ازش نشد، همسایشون تلفن داشت زنگ زدیم، جویای حالا بابا شدیم، گفت پسرش اینجا بوده گفته که خیلی‌ مریضه!
خواهرم گفت من میخوام برم ببینم چی‌ لازم داره واسش بگیرم گفتم منم میام، وقتی‌ تو راه بودیم، خواهرم گفت بابا حسن پیرهن سفید، خیلی‌ دوست داره، بریم سر راه یک پیرهن بگیریم که الان مریضم هست، خوشحال شه، یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم خونشون، پسرش در رو باز کرد، گفت تا آخرین لحظه اسم شما‌ها رو میگفت، نیم ساعت پیش تموم کرد، بابا حسن تو اتاق دراز کشیده بود، یک ملافه سفیدم کشیده بودن روش!
قبل از رفتن، پسرش گفت بابا گفت اینو بدم به تو، بسته‌ای رو داد دستم، باز کردم دیدم شاهنامشه!
وقتی‌ داشتیم از ختمش بر میگشتیم، بابا داشت از خاطراتش با بابا حسن تعریف میکرد، دادشم گفت بابا، خدا بیامرز  گفته بود که من هیچوقت اینو به شما نگم اما نمیتونم! سیب شما رو بابا حسن از درخت نکند، شما بیخودی خدا بیامرز  بابا  رو زدین!
بابا گفت من هیچوقت دستمو رو بهترین دوستم بلند نمیکنم! من خودم از پنجره اتاق دیدم که تو با توپ زدی به سیبه! گوش برادرمو گرفت و گفت اون تأتر‌ها فقط واسه این بود که دیگه دروغ نگین‌!
روح هر سه تاییشون شاد!

This Post Has One Comment

Leave a Reply