نوشته مهدی امیری در ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۴
چگونه همسری انتخاب کنیم
بهش میگم خوب, شیندم که از همسرتم جدا شدی!
میگه اره دیگه, باید تغییراتی در زندگیم میدادم.
میگم مرد حسابی, واسه چی اخه, این دیگه چه کاری بود؟
میگه, دو نفر که با هم نمیسازن, دلیلی نداره که تا آخر عمرشون همدیگرو تحمل کنن.
میگم, والا ما که از زندگی خصوصی افراد اطلاعی نداریم اما تا جایی که ما شنیدیم, میگن که بهتره بسوزی و بسازی, برهان و منطقش واسه منم خیلی روشن نیست اما اینجوری میگن دیگه!
میگه تو چرا نسوختی و نساختی؟
گفتم ببین الان صحبت من نیست, خواستی یه روز بیا از من هر سوالی داشتی بپرس, الان اما, من میخوام صحبت های تورو بشنوم!
میگه من آقا, خیلی هم راضیم و اصلا هم پشیمون نیستم, خیلی خوب و قشنگ و عالیه, که یک زوج, یک زن و شوهر با هم زندگی لذت بخشی داشته باشن و از نعمات زندگی بهرمند شن اما وقتی که دیگه کار به جنگ و دعوا و زخم زبون زدن و صبح تا شب, رو اعصاب همدیگه راه رفتن کشید, کسی که با اسلحه مجبورت نکرده که ادامه بدی, تمومش میکنی کارو, با خوبی و خوشی ازدواج کردن, با خوبی و خوشی هم سوا میشن, تموم شد رفت, اشکالش کجاست؟
میگم اشکالی که نداره از نظر من, اما پس بزرگان واسه چی میگن نکنین؟ حتما یه چیزایی میدونن دیگه, نمیخوان که آدم رو زجر بدن!
میگه کون لق بزرگان !
میگم نگو این حرفا رو زشته, تو به ماتحت بزرگان چیکار داری؟!
میخوام صحبت هاتو بنویسم که راهنمایی باشه واسه جوانان دم بخت! اونا تورو که نمیشناسن, میگن لابد من دهنم چاک و بست نداره, قباحت داره آخه,یکمقدار عفت کلامم بد چیزی نیست واسه آدم !
میگه حالا این تیکشو ننویس.
گفتم باشه اونم یک حرفیه, پس ادامه بده!
میگه بپرس هرچی دوست داری.
میگم یعنی تو میخوای بگی که الان هیچی نیست که تو یادش بیوفتی و دلت واسش تنگ شه, بقول خارجیا, میسش کنی.
میگه چرا فقط یه چیز, تابستونا.
میگم تابستونا؟ مسافرت و این برنامه ها؟
میگه اره مسافرت.
میگم پس خوش سفر بودین اقلا, با هم که میرفتین اینور و اونور , از زندگی لذت میبردین.
میگه با هم که جایی نمیرفتیم, مطمئنم که اگه با هم مسافرت میرفتیم یکیمون بیشتر زنده برنمیگشت!
میگم پس دلت واسه کدوم تابستون, کدوم مسافرت تنگ میشه؟
میگه اون میرفت, من نمیرفتم, تابستونا یکی دو ماهی میرفت ایران,وقتی یاد سفراش و این چیزا میوفتم,لذت اون چند لحظه تو فرودگاه هیچوقت یادم نمیره.
میگم آره درکت میکنم, منم فرودگاه رو خیلی دوست دارم, وقتی که عزیز آدم داره برمیگرده و میری بیاریش, واقعا اون حالتی که آدم داره و اون انتظار واون لحظه ای که دره باز میشه و مسافر آدم میاد بیرون .
میگه من اما اونوقتی میخواستم از خوشحالی پر دربیارم که میدیدم رو تابلو مینوشت که هواپیماش از زمین بلند شده, فکر اینکه چند هفته از د ستش راحتم, عجیب حالتی بهم دست میداد, اصلا از خود بیخود میشدم, هیچ لذتی تو دنیا نمیتونه برای من با اون لحظه برابری کنه, فقط بدیش این بود که این هفته ها, مثل برق میگذشت!
گفتم بابا, من اینا رو اگه بنویسم که بدآموزی داره!
میگه چرا بدآموزی؟ بنویس اگر میخواین زن بگیرین, زنی بگیرین که سالی اقلا ٣-٤ ماه بره مسافرت, که تجدید قوایی بشه برای تحملشون در بقیه سال!