عکس خانوادگی
بد جوری اعصابا داغونه دوستان!
یکی از دوستان یک عکس گذاشته تو فیسبوک با سگش، زیرشم نوشته من و پسرم!
ازش سوال کردم، آقازاده چند سالشونه؟ (بیشتر…)
بد جوری اعصابا داغونه دوستان!
یکی از دوستان یک عکس گذاشته تو فیسبوک با سگش، زیرشم نوشته من و پسرم!
ازش سوال کردم، آقازاده چند سالشونه؟ (بیشتر…)
چند وقت پیش دوستان, با دخترم رفته بودیم جایی که اسبا رو نگهداری میکردن. دخترم پرسید, بابی تو سواری هم بلدی؟ گفتم آره بابا جون من بچگی هام , سرگرمیم,…
رفته بودیم پارک, آقایی مال بوسنی نون آورده بود داشت میداد به گوسفندا! دخترم پرسید, بابا این آقاهه غذا آورده واسه حیوونا, چرا ما هیچی نیاوردیم واسشون؟! گفتم بیا…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010 نویسنده: مهدی امیری خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود داشتم جارو میزدم، ایندفعه نه تو خونه بلکه تو مغازه!…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010
نویسنده: مهدی امیری
خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود، داشتم جارو میزدم، ایندفعه اما نه تو خونه بلکه تو مغازه!
بی ادبی میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو رو گرفته بودم میکشیدم به زمین ودر و دیوار.
هر چی آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی بود میکشید تو و میبرد.
پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالتها رو اونجا میذارم، وقتی کار به تمیز کردن طاقچه رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمالا قایم شد!
هیچی نگفتم, اصلا بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم!
جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم!
بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت.
https://youtu.be/ymD9CU43vSg