حقوق زنان!
ارسالشده در نوشتههای بابی آگوست 29, 2010 شما همتون شاهدین که من همیشه از حق خانوما دفاع کردم! واقعا هم که پیش وجدان خودم، شرمنده نیستم که حق خانوما…
در دسترس نمیباشد!
ارسالشده در نوشتههای بابی آگوست 23, 2010
چند روز پیش یکی از مشتریان گرامی که چند وقتیه از ایران اومدن و بر ورویی هم دارن، تشریف آوردن پیش من!
فرمودند منو یادتون میاد، من با خانوم فلانی اومدم پیشتون، شما لطف کردین این تلفونو بهم دادین؟
گفتم بله خانوم کاملا یادمه، ممکنه خانوم فلانی یادم بره اما خاطره شما در ذهن بنده همیشه موجوده! (بیشتر…)
قانون!
نوشته مهدی امیری آگوست 9, 2010
پریروز که رفته بودم فرودگاه، دیدم که چند تا مسافر ایرانی داشتن با یک راننده تاکسی، جر و بحث میکردن، سر چی بود من نمیدونم اما دیدن این صحنه منو یاد خاطره جالبی انداخت از زمان تاکسی رانیم!
بله، موضوع مال خیلی سال پیشه، من با تاکسیم، همیشه دم هتلها وایمیستادم، چونکه مسافراشون با حال تر بودن و از مست و خلافکار و آدمای روانی، کمتر خبری بود!

یکروز نزدیکای ظهر، واستاده بودم تو صف، تاکسی چهارم پنجم بودم، یک روزنامه ایرانی هم باز کرده و مشغول خوندن بودم که دیدم یکی زد به پنجره ماشین، شیشه رو دادم پایین، دیدم که آقایی ایرانی حدود ۴۰-۴۵ ساله، به فارسی گفت سلام آقا، من میخوام برم فرودگاه، میتونم با شما برم یا باید حتما برم سوار اولی شم؟
گفتم قانوناً من باید به شما بگم که با اولی تشریف ببرین، اما مسافر حق انتخاب تاکسی رو داره و میتونه سوار اونی بشه که دوست داره!
گفت من با ایرانی برم خیالم راحت تره، میترسم کلاه ملاهی سرم بذارن!
گفتم از اون نظرها خیالتون راحت باشه، اینجا رانندههای تاکسی، کلاه سر کسی نمیذارن، همشون تاکسی متر دارن، قیمت هام مشخصه و راننده هام، خدا رو شکر احتیاجی به کلاهبرداری ندارن، با همه این تفاسیر، حق انتخاب با شماست!
(بیشتر…)
باغ انار ۲
فارسی جدید!
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 29, 2010
دیروز یکی از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟!
گفتم چی شده حالا رفتی تو برنامه تارو و تنبک؟! موسیقی اصیل؟! موسیقی رو حوضی بیشتر به تو میخوره، برفتم بر در شمس العماره، همون جایی که دلبر خونه داره! (بیشتر…)
خالی بند!
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 25, 2010
چند روز پیش یکی از آشنا ها اومده بود پیشم با دوستش، تو صحبت گفتم که دو دقیقه ماشینو گذاشتم رفتم سیگار بگیرم، برگشتم دیدم پلیس داره جریمه مینویسه، هر چی هم گفتم، بی پدر کوتاه نیومد، جریمه رو نوشت، داد دستم!
دوسته برگشت، گفت اینجا منو میخواست، خشتکشو در میاوردم! سرم درد میکنه واسه این حرفا! یارو جریمه رو نوشت داد دستت شمام هیچی نگفتی؟! (بیشتر…)
چون ایران نباشد……
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 20, 2010
ما ایرانیها واقعا که ادمای وطن پرستی هستیم، هیچ شکی هم درش نیست، در اثبات این وطنپرستی خارق العاده، خاطره کوتاهی دارم که براتون تعریف میکنم.
چندین سال پیش، کنسرتی بود در شهری که ما زندگی میکنیم، خواننده معروفی به این کشور آمده بود و تعداد زیادی از هموطنان، شیک و پیک و عطر و ادوکلن زده در محل اجرای کنسرت جمع شده بودن، حدود ۶۰۰-۷۰۰ نفر!
برنامه با سرود ای ایران شروع شد و احساسات وطندوستی ما، کاملا تحریک شده بود (بیشتر…)
علم تجزیه و تحلیل!
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 15, 2010 بعضیها واقعا از مغزشون استفاده میکنن، همه چی رو تجزیه تحلیل میکنن<!--more-->، نتایجی از هر بحث و خبری در میارن که ادمای معمولی…
اشتباه بزرگ
نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…
!روزگار جوانی
نوشته مهدی امیری ژوئن 27, 2010 دیروز دوستی قدیمی بعد از چندین سال اومد پیشم، بیشتر از ۲۰ ساله که همدیگرو میشناسیم. دوست زمان مجردیمه، اون از من زرنگتر بود…
متاسفین!
ارسالشده در نوشتههای بابی ژوئن 8, 2010 دیروز یکی اومده بود مغازه, عکس بچه هارو که به دیوار زدم, دید و پرسید بچه هاتن؟ گفتم با اجازه شما! گفت خدا…
ساعت مچی!
ارسالشده در نوشتههای بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که میرفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی یکی از مارو تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (بیشتر…)
شهر بازی
ارسالشده در نوشتههای بابی می 24, 2010
فقط واسه اونایی که هنوز نمیدونن میگم، من دوتا دختردارم، یکی پنج سال و نیمشه، دومی هم ۲-۳ ماهی هست که شده ۳ سالش، اولی خیلی خانومه و دومی خیلی شیطون!
دیروز چونکه بازم اینجا تعطیل بود با خانوم وبچهها رفته بودیم یک شهر دیگه، تو یک کشور دیگه! اروپا یک خوبی که داره اینه که فاصله پایتخت بعضی کشورها از همدیگه، از فاصله جنوب تهران به شمالش کمتره!
مام بخاطر اینکه اینجا، مغازهها تعطیل بودن، رفتیم کشور همسایه، جایی که هم مغازهها باز بودن و هم شاپینگ سنتری داشت (بیشتر…)
تئاتری به اسم زندگی!
نوشته مهدی امیری Mehdi Amiri می 17, 2010 life is a play چند وقت پیش با برادرم که رل یک آدم فهمیده و دانشمند رو بازی میکنه! صحبتی داشتیم…
برای اینکه!
ارسالشده در نوشتههای بابی می 11, 2010
ما پدر و مادرها هم آدمای عجیبی هستیم، تا وقتی که بچهها کوچیکن و بلد نیستن حرف بزنن، تمام سعی و کوششمون اینه که بهشون حرف زدن یاد بدیم، بعد که بچهها شروع میکنن و چند تا کلمه و جمله میگن، ماها اینقدر ذوق میکنیم که جای اینکه به اونا درست حرف زدن یاد بدیم، از اونا حرف زدن یاد میگیریم!
دختر کوچیکه ما، به پستونک میگه مونول! چرا، خدا میدونه، حالا دیگه تو خونه ما، کسی پستونک نمیگه، همه حتی عمو و خاله و اقوام نزدیک هم میگن مونول!
وقتی که از یکی ناراحت میشه میگه من ناحارتم، مام دیگه الان ۲-۳ ماهیه (بیشتر…)
کیبورد
ارسالشده در نوشتههای بابی می 6, 2010
ساعت هفت شب بود، میخواستم تعطیل کنم برم خونه که یکی از آشناها زنگ زد، گفت میتونی چند دقه صبر کنی من بیام، الان تو رام، گفتم باشه، ۱۰ دقهای طول کشید تا رسید، مشغول حرف زدن بودیم که یکی اومد تو.
گفتم میبخشین اما ما بستیم، فردا میتونین تشریف بیارین.
گفت من فقط میخوام نگاهی به جنساتون بندازم و برم!
از قیافش معلوم بود که کولیه، اینجا که ما هستیم، وقتی هوا گرم میشه. کولیها از کشورهای همسایه میریزن، ۸۰ در صدشون تو خیابونا گدایی میکنن، بقیشونم که جوونتر هستن، دزدی! (بیشتر…)
طوقی
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی آوریل 26, 2010
بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!
تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی با هم بد بودن، هفتهای ۲-۳ بار حسابی کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن! (بیشتر…)
مهمون سابق!
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 23, 2010
بعضی وقتا آدم بدمیاره، درست مثل این شنبهای که گذشت، ساعت حدود پنج و نیم شیش بود، ۴-۵ تا تلفن جلوم رو میز که باید سریعاً روبراشون میکردم، مشتری هام چپ و راست میومدن، اصلا نمیذاشتن به کارم برسم که تلفن زنگ زد، خانوممم بود، گفت امشب زودتر بیا که باید بریم جشن تولد سامان! گفتم خدا حفظش کنه، من نه سامان یادم میاد کیه نه پدر و مادرشو میشناسم! خیلی هم کار دارم شما با بچهها برین، منم تلفن میزنم بعدا بهش، واسش تو تلفن میخونم، بیا شمعارو فوت کن که صد سال زنده باشی!
گفت خودتو لوس نکن، این دری وریارو بذار کنار، شیش و نیم خونه باشی که دیر نرسیم! (بیشتر…)
- Go to the previous page
- 1
- …
- 53
- 54
- 55
- 56
- 57
- 58
- 59
- …
- 61
- Go to the next page
