دلقک غمگین
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 4, 2009
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در آگوست 31, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 20, 2009 |
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2009
نوشته مهدی امیری در جولای 23, 2009 الان که تابستونه، خیلی کارها تق و لقه، ایران رو نمیدونم اما اینجا فصل تعطیلات و مسافرته ، هرکی پولشو داره، حد آقل…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 26, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژوئن 6, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 18, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضیها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن زنگ زد، دوستم بود، گفت، نهار هستی؟ گفتم تنها کاری…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 1, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچهها رفته بودن ایران، ۲ ماهی موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره، فقط باید رو اجاق گرمش کنی، واسه خودت…
نوشته بابی (مهدی امیری) در آوریل 24, 2009 نمیدونم این چه عادتیه که بعضیها دارن و به جای هر کلمه، میگن چیز، مثل، آقای چیز، چیز من، برنامه چیز، کتاب…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 20, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 17, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 15, 2009