شیراز

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در مارس 11, 2010

داستان مال چند سال پیشه، تو این کشوری که ما زندگی‌ می‌کنیم، اکثر آدمایی که اهل مسافرت هستن، وقتی‌ اسم ایران رو میشنون، فورا میگن که خیلی‌ دلشون میخواد یکبار برن شیراز رو ببینن، من هم اینقد اینحرفو از خارجیها شنیده بودم که  دیگه عقده شده بود برام (more…)

Continue Readingشیراز

ادب مرد به ز دولت اوست!

نویسنده مهدی امیری ۵ آوریل ۲۰۰۹

نمی‌دونم این چه عادت زشتیه که بعضی‌ از ما ایرانیها داریم، بعضی‌ از ماها، اکثرا  جوونتر ها، خیلی‌ که با همدیگه دوست میشن، برای نشون دادن دوستی و صمیمیت خیلی‌ زیاد، به همدیگه فحش خواهر و مادر میدن! یادم میاد چند وقت پیش فرودگاه اورلی پاریس بودیم (more…)

Continue Readingادب مرد به ز دولت اوست!

باز امشب باید جلو تلویزیون خوابم ببره!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 27, 2009
امشب فوتباله، اونم چه فوتبالی! FC Barcelona در برابر Manchester United،  چندین هفتس  که منتظر این مسابقم! فوتبال یعنی‌ این، ۲ تا ابر قدرت فوتبال با هم بازی می‌کنن اونم تو یک کشور بیطرف! اینجا معلوم می‌شه کی‌ چند مرده حلاجه!
مسابقه یک ربع به ۹ به وقت ما شروع میشه و من مطمئن هستم که ۱۰ دقیقه به ۹ صدای خور خور من تو اتاق میپیچه!  (more…)

Continue Readingباز امشب باید جلو تلویزیون خوابم ببره!

!تصادف

 مهدی امیری در می 24, 2009 خیلی‌ سال بود میشناختمش، علی‌ رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی‌ اصلا باورم نمی‌شه که دیگه علی‌ پیش ما نیست، دیگه…

Continue Reading!تصادف

!الاغ

چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن  تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…

Continue Reading!الاغ

مادام….مادام….مادمازل! + 18

 نوشته‌ مهدی امیری  در می 9, 2009

چندین سال قبل،یادش بخیر! به قول معروف سال به سال گویی دریغ از پارسال! بگذریم، چی‌ داشتم می‌گفتم؟ آها، از سال‌های گذشته، خدمت شما عرض کنم که من جزو کارهای مختلفی‌ که کردم یکی‌ هم رانندگی‌ تاکسی‌ بوده، که اتفاقا هم از همه کارایی که تا حالا افتخار انجام دادنشونو داشتم بیشتر دوست داشتم! هر روز ، در مورد من شاید بهتره بگم هر  شب، چونکه من شب‌ها کار می‌کردم، هر شب که میرفتیم سر کار (more…)

Continue Readingمادام….مادام….مادمازل! + 18

!عنکبوت زیبای من

ارسال‌شده در  نوشته‌های بابی در فوریه 8, 2010

نویسنده: مهدی امیری

خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقع‌ها بود، داشتم جارو میزدم، ایندفعه اما نه تو خونه بلکه تو مغازه!

بی‌ ادبی‌ میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو  رو گرفته بودم می‌کشیدم به زمین ودر و دیوار.
هر چی‌ آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی‌ بود می‌کشید تو و میبرد.
پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالت‌ها رو اونجا میذارم، وقتی‌ کار به تمیز کردن طاقچه رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمالا قایم شد!
هیچی‌ نگفتم, اصلا بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم!
جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم!
بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت.

https://youtu.be/ymD9CU43vSg

(more…)

Continue Reading!عنکبوت زیبای من

دوست بیاد ماندنی!

دوستان سعی کنین که دوستان و آشناهاتونو فراموش  نکنین، ازشون بی خبر نمونین، با همدیگه در ارتباط باشین، نمیدونین با یک تلفن کوتاه، با چند  جمله صحبت و حال و احوال، چقدر طرف مقابلتون رو خوشحال میکنین!
من خودنم دیروز با یکی از دوستان نشسته بودیم تو مغازه که در باز شد (more…)

Continue Readingدوست بیاد ماندنی!

شراب قرمز

 نوشته‌ Mehdi Amiri در 18, 2010

چند روز پیش بود، اومدم سر صبحی‌ در مغازه رو باز کنم، دیدم آقایی  پرسید مغازتون بازه، گفتم همین الان، چند لحظه صبر کنین.

اومد تو، پرسیدم می‌تونم کمکتون کنم؟

گفت، می‌تونین ۲ یورو بهم بدین؟

گفتم واسه چی‌؟

گفت میخوام شراب بخرم !

(more…)

Continue Readingشراب قرمز

فی‌ داخلون!

نوشته مهدی امیری سپتامبر 13, 2010

نزدیکای ظهر بود که در باز شد و اومد تو، بیست، بیست و یکسالی میشد که ندیده بودمش، خیلی‌ خوشحال شدم، خیلی‌ قیافش عوض شده بود، ولی‌ طبق معمول بهش گفتم، تو اصلا تکون نخوردی، هیچ عوض نشدی!
گفت تو هم اگه موهات  سفید نشده بود، فکر می‌کردم همین دیروز دیدمت!
گفتم چی‌ شد بابا، یکدفعه غیبت زد؟ (more…)

Continue Readingفی‌ داخلون!

ساواکی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی سپتامبر 9, 2010

 یادش بخیر زمان دانشجویی، مام مثل اکثر جوونای اون زمان که از ایران رفته بودیم انگلیس  بحساب درس بخونیم، هر شب تو دیسکوتک‌ها و کازینو‌ها ولو بودیم، البته خداییش درسمونم میخوندیم! (more…)

Continue Readingساواکی!

در دسترس نمیباشد!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 23, 2010

چند روز پیش یکی‌ از مشتریان گرامی‌ که چند وقتیه از ایران اومدن و بر ورویی هم دارن، تشریف آوردن پیش من!
فرمودند منو یادتون میاد، من با خانوم فلانی‌ اومدم پیشتون، شما لطف کردین این تلفونو بهم دادین؟
گفتم بله خانوم کاملا یادمه، ممکنه خانوم فلانی‌ یادم بره اما خاطره شما در ذهن بنده همیشه  موجوده! (more…)

Continue Readingدر دسترس نمیباشد!

فارسی‌ جدید!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 29, 2010

دیروز یکی‌ از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟!
گفتم چی‌ شده حالا رفتی‌ تو برنامه تارو و تنبک؟! موسیقی اصیل؟! موسیقی رو حوضی بیشتر به تو می‌خوره، برفتم بر در شمس العماره، همون جایی‌ که دلبر خونه داره! (more…)

Continue Readingفارسی‌ جدید!

خالی‌ بند!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 25, 2010

چند روز پیش یکی از آشنا ها اومده بود پیشم با دوستش،  تو صحبت گفتم که دو دقیقه  ماشینو گذاشتم رفتم سیگار بگیرم، برگشتم دیدم پلیس داره جریمه مینویسه، هر چی‌ هم گفتم، بی‌ پدر کوتاه نیومد، جریمه رو نوشت، داد دستم!
دوسته برگشت، گفت اینجا منو می‌خواست، خشتکشو در میاوردم! سرم درد میکنه واسه این حرفا! یارو جریمه رو نوشت داد دستت شمام هیچی‌ نگفتی؟! (more…)

Continue Readingخالی‌ بند!

علم تجزیه و تحلیل!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 15, 2010 بعضی‌ها واقعا از مغزشون استفاده می‌کنن، همه چی‌ رو تجزیه تحلیل می‌کنن<!--more-->، نتایجی از هر بحث و خبری در میارن که ادمای معمولی‌…

Continue Readingعلم تجزیه و تحلیل!

اشتباه بزرگ

نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی‌ از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…

Continue Readingاشتباه بزرگ

ساعت مچی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و  نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که می‌رفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی  میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی‌ یکی‌ از مارو  تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (more…)

Continue Readingساعت مچی!

امید

 ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 5, 2010

ما آدما با امید و آرزو زنده‌ایم،  اونایی که مریضن به امید اینکه زودتر سلامتیشونو به دست بیارن، به زندگیشون ادامه میدن، اونی‌ که از عزیزش دوره به امید دیدار دوباره دلش خوشه، دانشجو به امید دکتر و مهندس شدن شب و روز درس میخونه، دخترای دم بخت (more…)

Continue Readingامید

طوقی

ارسال‌شده در بهترین نوشته‌های بابی آوریل 26, 2010

بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی‌ از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!

تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی‌ با هم بد بودن، هفته‌ای ۲-۳ بار حسابی‌ کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن! (more…)

Continue Readingطوقی