شیراز
ارسالشده در نوشتههای بابی در مارس 11, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی در مارس 11, 2010
مهدی امیری در می 24, 2009 خیلی سال بود میشناختمش، علی رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی اصلا باورم نمیشه که دیگه علی پیش ما نیست، دیگه…
چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…
نوشته مهدی امیری در می 9, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010
نویسنده: مهدی امیری
خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود، داشتم جارو میزدم، ایندفعه اما نه تو خونه بلکه تو مغازه!
بی ادبی میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو رو گرفته بودم میکشیدم به زمین ودر و دیوار.
هر چی آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی بود میکشید تو و میبرد.
پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالتها رو اونجا میذارم، وقتی کار به تمیز کردن طاقچه رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمالا قایم شد!
هیچی نگفتم, اصلا بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم!
جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم!
بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت.
https://youtu.be/ymD9CU43vSg
نوشته Mehdi Amiri در 18, 2010
چند روز پیش بود، اومدم سر صبحی در مغازه رو باز کنم، دیدم آقایی پرسید مغازتون بازه، گفتم همین الان، چند لحظه صبر کنین.
اومد تو، پرسیدم میتونم کمکتون کنم؟
گفت، میتونین ۲ یورو بهم بدین؟
گفتم واسه چی؟
گفت میخوام شراب بخرم !
نوشته مهدی امیری سپتامبر 13, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی آگوست 23, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 29, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 25, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 15, 2010 بعضیها واقعا از مغزشون استفاده میکنن، همه چی رو تجزیه تحلیل میکنن<!--more-->، نتایجی از هر بحث و خبری در میارن که ادمای معمولی…
نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی آوریل 26, 2010