دردیست غیر مردن آن را دوا نباشد!

دیروز طبق معمول نشسته بودم   تو مغازه و با درد و مشکلات خودم درگیر  بودم  که در باز شد و شهرام وارد شد!
میگه سلام خوبی؟ میگم ای!
میگه ای دیگه چیه؟ خوبی، میزونی یا درب و داغون؟
میگم من کی میزون بودم که حالا باشم؟!
میپرسه  چه خبر؟
میگم چه خبری میتونم داشته باشم ، من که صبح تا شب تو این سوراخم  از چی میتونم خبر داشته باشم؟
میگه از بچه ها چه خبر، من چند وقتیه که هیچکی رو ندیدم.
میگم خبر بد فقط!
میگه چی شده؟
میگم شاهین!
قیافش رفت تو هم،  گفت چی شده، اتفاقی واسش افتاده ؟
گفتم بیخیال بابا، نمیخوام اول صبحی حالتو بگیرم!
گفت تو  با این حرف زدنت  گرفتی اونم چجور!  تعریف کن ببینم چی شده، تصادف کرده؟!
گفتم کاشکی تصادف کرده بود!
گفت مرده زبونم لال؟!
گفتم کاشکی مرده بود!
گفت بابا تو کشتی ما رو ، بگو ببینم چی شده جوون به اون رشیدی! تازه میخواست شیرینی فارغ التحصل شدنشو بهمون بده!  فلج،  ملج شده بدبخت؟!
گفتم از اونم بد تر!
گفت چی میتونه شده باشه که از تصادف و مردن و کور و فلج شدن هم بد تر باشه؟!
گفتم این طفلی ، ۳ هفته پیش اومد پیشم گفت داره میره ایران، میخواست بپرسه کاری سفارشی نداشته باشم.
، گفتم میدونی من یک جورایی خودمو مسول این فاجعه میدونم و وجدانم بد جوری در عذابه، چونکه  من همون لحظه ای که داشت از این در میرفت بیرون، یک حس خیلی بدی داشتم! یک چیز داشت تو وجودم فریاد میزد که واسه این جوون اتفاق خیلی بدی تو راهه ! حتی میخواستم بدوم دنبالشو و بگم, بیا و  از خیر این ایران رفتن بگذر، باز گفتم ممکنه خیال کنه که خرافاتی شدم و زده بسرم !
گفت چی شد، گرفتنش، اعدامش کردن جوون مردمو ؟!
گفتم نه بابا اون بدبخت که  اصلا  تو این حرفا نبود، سرش تو کار خودش بود، هر بلایی هم که سرش میاد بخاطر همین سادگی و خوش قلبیشه!
گفت بابا تو که منو نصف  عمر کردی، بگو ببینم چه بلایی سر این  طفل معصوم آوردن !
گفتم میدونی، ما هر چی میکشیم از دست خودی ها میکشیم! به قول استاد:
دشمن دانا بلندت میکند.
بر زمینت میزند نادان دوست!
اونی که  ضربه اصلی روی بهت میزنه، غریبه و دشمن نیست، خودیه! کاری باهات میکنه که دیگه از جات نتونی بلند شی!
گفت حالا اینقدر لفتش نده بگو دیگه دق  مرگ شدم !
گفتم میدونی من هم تا همین دیروز نمیخواستم باور کنم تا اینکه  از زبون خودش شنیدم!
گفت پس نمرده، هنوز زندست !
گفتم، مرده بود، راحت تر بود! نمرده اما بلایی سرش آوردن که روزی هزار دفعه از خدا طلب مرگ کنه و خدا بگه،  بکش حالا، تا تو باشی که دگر جفتتک بیجا نزنی!
گفتم میدونی کی  این بلا رو سرش آورده؟ باورت نمیشه مادر و خواهراش !
گفت چیکارش کردن مادر مرده رو؟!
گفتم این بدبخت با هزار امید و آرزو رفت ۳ هفته ای ایران که فامیلا رو ببینه و برگره دوباره سر کار و زندگیش، هیچی کم نداشت اینجا، خونه، ماشین، کار خوب و عالی و از همه مهمتر آرامش!
فکر کنم این پسر رو چیز خورش  کردن اونجا! و گرنه آدم روشنی به نظر میرسه، با همه جوونیش، سرد و گرم زندگی رو چشیده، هیچ ازش انتظار این خطا رو نداشتم!
کافی بود قبل از انجام این کار ۴-۵ دقه با من یا هر داغ دیده دیگیی مشورت  میکرد،  پنج دقه ما واقعیت ها رو براش میگفتیم، دیگه ریگ به  گوشش میذاشت که حتی  فکر این کار رو هم نکنه !
شهرام گفت کم کم داره یک چیزایی دستگیرم میشه! ولی منم تا از دهن تو نشنوم باور نمیکنم !
گفتم اره شهرام جان، شاهین هم ازدواج کرد ! الان خوشحاله  اما طولی نمیکشه که بگه   کاشکی پاهام قلم میشد و ایران نمیرفتم!
شهرام  سرشو گرفت تو دستاشو و فقط گفت
دردیست غیر مردن، آن را دوا نباشد!
پس من چگونه گویم کین  درد را دوا کن
و بدون خدا حافظی رفت از مغازه بیرون چونکه  نمیخواست من اشکاشو ببینم!

This Post Has 2 Comments

  1. یعنی همون اول فهمیدماااا
    اما اگه جای اون شهرام بودم یه بلایی سرت میاوردم!

  2. Bobby

    ماندلا جان، شهرام بدبخت از حماقت دوستمون اینقدر ناراحت شده بود که نزدیک بود سرشو بزاره رو شونم زار زار گریه کنه! اخه اونم مثل من خودش داغ داره ! 😆

Leave a Reply