زبان شناسی‌!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 26, 2009

شنبه شب رفته بودم مهمونی‌، جای همتونم خالی‌ کردم، خانم خونه واقعا که خیلی‌ زحمت کشیده بود و غذا‌های متنوعی درست کرده بود، همم طبق معمول ۲۰۰۰ بار گفتن دستت درد نکنه و چقدر خوشمزه بود، چقدر زحمت کشیدی، بابا ما که غریبه نیستیم، یکجور غذا بس بودو از اینجور حرفا! تا خانمه میرفت تو آشپزخونه، یکی‌ میگفت  پلوش چقدر شور بود، یکی‌ دیگه میگفت چقدر هم خورشتاش چرب بود، اون یکی‌ میگفت، گوشتش  چقد بوی چربی‌ میداد، یکی‌ دیگه میگفت  قورمه سبزیش فقط آب بود و علف….. دیگه رسم و رسوم ما ایرانی هارو که هممون میشناسیم، همش تعارف‌های بیخودی، چاخان پاخان‌های الکی‌‌، هزار تا فدات شم، قربونت برم میگیم، هنوز طرف ۵ متر اونور تر نرفته ۱۰ تا بدو بیراه پشت سرش میگیم!
خلاصه  (more…)

Continue Readingزبان شناسی‌!

مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009

یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از بچه‌ها ٢١ بازی میکردیم، طبق معمول، باز پولامو باخته بودم و افتاده بودم به پیسی! هر کاریشون کردم نامردارو که چند تومنی بهم قرض بدن، ندادن که ندادن! تو ناراحتی‌ فکری به سرم زد، خونه مادر بزرگمون وصل به خونه ما بود، خونه‌های قدیمی‌ که یادتونه همه به هم وصل بودن (more…)

Continue Readingمادر بزرگ!

برتری مردان نسبت به زنان در برابر مشکلات! +۱۶

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 18, 2009

عجب داستانی‌، تازه دیروز کشفش کردم! چرا من با اینهمه فهم و شعورم تا حالا متوجه این حقیقت زندگی‌ نشده بودم برای خود من هم یک معماس!

دیروز، رفتم ماشینمو وردارم برم پیش دوستان مهمونی‌ دیدم چشمتون روز بد نبینه یک بی‌ پدرو مادر فلان فلان شده‌یی، زده سمت راست ماشینو داغون کرده و زده به چاک! (more…)

Continue Readingبرتری مردان نسبت به زنان در برابر مشکلات! +۱۶

زرشک پلو با کوبیده اضافه!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضی‌‌ها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن زنگ زد، دوستم بود، گفت، نهار هستی‌؟ گفتم تنها کاری…

Continue Readingزرشک پلو با کوبیده اضافه!

روزگار غریبیس!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 1, 2009

دیروز،  ۲ تا  خانوم جوان و  بسیار زیبا وارد  مغازه شدن، دست تو دست! با خودم  گفتم حالا نمی‌شد موقع وارد شدن دست همدیگرو ول کنین بی‌ انصافا،  ۲ تا دختر خوشگلم که پیدا می‌شن، اونام وضعشون خرابه! شورشو درواوردن این اروپایی هام دیگه! لباسا اسپورتی، عینک‌های آفتابی قشنگ، موها بلوند، اندام…. بر شیطان لعنت، استغفرالله! (more…)

Continue Readingروزگار غریبیس!

سوار لاک پشت بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچه‌ها رفته بودن ایران، ۲ ماهی‌ موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو…

Continue Readingسوار لاک پشت بودیم!

آشپزی بند انگشتی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره،  فقط باید رو اجاق  گرمش کنی‌،  واسه خودت…

Continue Readingآشپزی بند انگشتی!

چیز!

نوشته بابی (مهدی امیری) در آوریل 24, 2009 نمی‌دونم این چه عادتیه که بعضیها‌ دارن و  به جای هر کلمه، میگن چیز، مثل، آقای چیز، چیز من، برنامه چیز، کتاب…

Continue Readingچیز!

اندر خواص قلیون!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 20, 2009

دیروز خانوم یکی‌ از دوستان زنگ زد و گفت که شوهرش مریضه و حالشم خیلی‌ گرفتس، از‌م خواهش کرد اگه می‌تونم سری بهشون بزنم و یکخورده سر به سرش بذارم، حالش بهتر شه، نگران شدم، پرسیدم چی‌ شده، گفت چیز مهمی‌ نیست، دلواپس نباش، داستانش اما مفصله ، وقتی‌ اومدی برات تعریف می‌کنم!
من خداییش، خیلی‌ نگران شدم، گفتم نکنه از بستگانش کسی‌ فوت کرده یا اینکه تصادفی‌ چیزی کرده، شایدم رفته دکتر، چیزی میزی پیدا کردن! فورا لباس پوشیدم و پریدم تو ماشین به سمت خونه اونا! (more…)

Continue Readingاندر خواص قلیون!

گر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 17, 2009

دیروز جاتون خالی‌ رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی‌ و بدی غذا ( که اتفاقا خیلی‌ هم خوب بود!) صحبت کنم،چونکه خداییش هر چی‌ خوبم باشه به پای غذا‌های خونه که خانومای فداکار ایرانی‌ زحمت میکشن و درست می‌کنن نمیرسه!( اینم منباب احتیاط که اگه یکوقت خانومم خوند، بگه به به چه مرد مهربونی! )
بله داستان اصلا چیز دیگس (more…)

Continue Readingگر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

دعوا‌های زن و شوهری!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 15, 2009

ببینین یک چرت گفتن چه گرفتاری‌هایی‌ واسه آدم پیش میاره!
چند وقت پیش سرما خورده بودم،یک کم پیشونیم گرم بود اما اداهایی از خودم در میاوردم مثل اینکه ۴۲ درجه تب دارم! به خانومم گفتم بچه‌ها رو نزار بیان تو این اتاق، پرسید چرا؟ گفتم خوب نیست ببینن باباشون اینجوری داره جون میده! گفت اره خیلی‌ بده بهتره بلند شئ مثل بچه آدم لباساتو بپوشی، بری سر کارت، اونجا تموم کنی‌!
 اومدم به حساب خودمو لوس کنم به خانومم گفتم: (more…)

Continue Readingدعوا‌های زن و شوهری!

سیگار با سیگار روشن کردن شنیده بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 14, 2009

how to give up smoking the fast way!

Richtige methode um mit dem Rauchen aufzuhören!

شنبه‌ای خانوم یکی‌ از دوستان ارمنی که خیلی‌ هم سر به سر همدیگه میذاریم زنگ زد که چطوری و جای خانوم بچه‌ها خالی‌ نباشه و از این حرفا، بعدشم گفت که یک شنبه بیا خونه ما نهار منتظرتیم،  یک جشن کوچیک، تو هستی‌  با چند نفر دیگه!، گفتم برنامه چیه، تولدی ، ختنه سورونی چیزیه؟ چونکه شما معمولا از این ولخرجیا نمیکنی‌!  گفت نه بابا تولد که نیست،  خدارو شکر مام دینمون با اونجامون کاری نداره! (more…)

Continue Readingسیگار با سیگار روشن کردن شنیده بودیم!

…..سیگار با سیگار روشن کردن شنیده بودیم اما

نوشته مهدی امیری در آوریل 14, 2009 شنبه‌ای خانوم یکی‌ از دوستان ارمنی که خیلی‌ هم سر به سر همدیگه میذاریم زنگ زد که چطوری و جای خانوم بچه‌ها خالی‌…

Continue Reading…..سیگار با سیگار روشن کردن شنیده بودیم اما

میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 12, 2009 ١٠-١٥  روزی میشه که خانوم بچه‌های من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتی‌هایی‌ برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی‌ شدید…

Continue Readingمیدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟!

!میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟

نوشته مهدی امیری  آوریل 12, 2009 ١٠-١٥  روزی میشه که خانوم بچه‌های من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتی‌هایی‌ برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی‌ شدید برای دخترام…

Continue Reading!میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟

!میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟

نوشته مهدی امیری در آوریل 12, 2009 ١٠-١٥  روزی میشه که خانوم بچه‌های من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتی‌هایی‌ برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی‌ شدید برای…

Continue Reading!میدونستین گل‌ها با هم حرف میزنن؟

تا جوونی باید از زندگیت لذت ببری!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 11, 2009

ما ایرانیها نمی‌دونم چرا اینقد زود به پیری میرسیم و خودمونو پیر میدونیم، هنوز ۴۰ سالمون هم نشده، هر کی‌ هر چی‌ میگه، میگیم،‌ای بابا از ما که دیگه گذشته، ۵۰ سالمون که می‌شه که دیگه همه چیرو باید واسه بچه هامون بخوایم چونکه خودمون که دیگه پیریم! از ۶۰ به بالام که دیگه فقط باید به  فکر آخرت باشیم، نماز و روه و  مکّه و کربلا و نجف، بعدشم منتظره رفتن به اون دنیا! بر عکس، این اروپایی ها، تازه بعد از بازنشستگی (more…)

Continue Readingتا جوونی باید از زندگیت لذت ببری!

هر چی‌ بخوای برات گریه می‌کنم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی! در مارس 17, 2009 هفته پیش جاتون خالی‌ خونه یکی‌ از دوستان جمع شده بودیم، چند تا خانواده که همم خدا رو شکر وضعشون بد نیست…

Continue Readingهر چی‌ بخوای برات گریه می‌کنم!

پهلوون خداداد!

نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009

بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلس‌هام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن  پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی‌ روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی‌ اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهری‌های ما هم مثل همه هموطنا با همسایه‌هاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن  سر به تن ما نباشه!

تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی‌ بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم  نیگا نکنن! (more…)

Continue Readingپهلوون خداداد!

عرق فروش شهر ما!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 27, 2009

وقتی‌ که  بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر  مذهبی ‌بود، یکدونه عرق فروشی داشتیم! اونم کجا ۲۰۰-۳۰۰ متر مونده به مدرسه ، ما بچه‌ها خیلی‌ میترسیدیم از این عرق‌فروشی و بیشتر از اون، از ادمایی که توش میرفتن و بیرون میومدن، همیشه موقع مدرسه رفتن ۵۰ متر مونده به اونجا میرفتیم اونور خیابون که از جلو اون کافه رد نشیم، خیال میکردیم که ادمایی که اون تو هستن همه جانی و ادمکش هستن!
(more…)

Continue Readingعرق فروش شهر ما!