مریم جون

اصلا  جمعه خوبی نبود, هر کی هم  از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم!

خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم  شه و  برم خونه.
نزدیکای  ٦ بود که یکی از مشتریا  زنگ زد که تلویزیونشون کار نمیکنه و ٢ روزه که نمیتونن هیچ برنامه ای رو بینن.

گفتم دوست عزیز من که تکنیسین تلویزیون نیستم باید زنگ بزنین یکی که اینکارست بیاد  ببینه اشکالش چیه, من کاری نمیتونم براتون بکنم.
گفت فکر نکنم اشکالی داشته باشه, تلویزیون کار میکنه اما برنامه ها رو نمیگیره,یکدفه همه چی قطع شد,  شما وارد ترین,  یک لحظه اگه بتونین تشریف بیارین, خیلی ممنون میشیم, هر چی هم مخارجش بشه, با کمال میل تقدیم میکنیم.


گفتم مشکل خرج و مخارجش نیست, من که تعمیرکار تلویزین نیستم,  من زنگ میزنم به شرکتی که کارشه اونا ٢-٣ روز دیگه میان و درستش میکنن.
میخواستم خدا حافظی کنم و گوشی رو بزارم که دیدم خانومش گوشی رو گرفت, گفت, اگه میشه لطف کنین و بیاین درستش کنین,  مام تو همین خیابون شماییم, ٢٠ قدم راست تا خونه ما, ده  دقم وقتتونو نمیگیریم اگه امشب هم این تلویزیون درست نشه دیگه مریم جون  دق میکنه!
طرز صحبت کردنش   جوری بود که انگار داشت التماس میکرد, نتونستم نه بگم  و با خودم گفتم باشه حالا میرم پیششون  که فقط ببینن کار من نیست و برمیگردم, آدرسو پرسیدم و گفتم نیم ساعت دیگه میام.
گوشی رو  که گذاشتم فقط فحش میدادم به خودم که آخه مرد, مگه تو خودت خونه  زندگی نداری, زن و بچه نداری, به تو چه ربطی داره که تلویزین اونا کار نمیکنه, تو چیکاره ای اصلا که خودتو قاطی هر کاری میکنی, یک جمله میگفتی کار من نیست و تمومش میکردی, اما دیگه قولشو داده بودم و باید میرفتم.
خونشون تا مغازه  ٣-٤ دقه بیشتر راه نبود, در رو آقاهه باز کرد و کلی عذرخواهی که موجب زحمت شدن  و این حرفا, تو دلم که فحش میدادم به هر چی مغازه  و مشتری و اصلا هر چی آدمه تو دنیاست اما گفتم نه مهم نیست, من عادت دارم!
گفت والا من زیاد سر و کاری با تلویزیون ندارم  اما  خانومم  باید هر روز ببینه , در همین ضمن, خانومشم  اومد, خانومی حدود ٤٠- ٤١ ساله, لباس مشکی بسیار زیبایی هم پوشیده بود که زیبایی صورتشو دو چندان میکرد, اگه بخاطر  اون موهای سفیدی که بدجوری تو موهای سیاه براقش,  تو چشم میزد, نبود,خیلی جوون تر هم میتونست باشه!
خانومش گفت ببخشید من خودم اصلا راستش اهل تلویزیون نیستم اما مریم باید هر روز برنامه بچه  هارو ببینه!گفتم میدونم خانوم, من خودم هم دوتا بچه دارم تا پاشون به خونه میرسه باید روشنش کنن, فکر کنم اگه ازشون بپرسی  تلویزیون یا بابا و مامان, بگن تلویزیون!
گفت بله دیگه بچه های امروزی اینجوری هستن.

رفتیم تو اتاق, خانومه گفت خیلی لطف کردین که تشریف آوردین ,  الان ٢ روزه کار نمیکنه, بچه هام که این چیزا حالیشون نیست, هی میپرسه مامان, پس کی این تلویزیون درست میشه,  این  بود که دیگه مجبور شدیم  دست به دامن شما شیم.
گفتم خواهش میکنم خانوم اما من همونطوری که  به همسرتون  عرض کردم, تعمیر کار تلویزیون نیستم اما چونکه اصرار فرمودین گفتم بیام ببینم شاید  انشالله چیز مهمی نباشه و بتونیم راش بندازیم.
طبق معمول رسم و رسوم ایرانی ها دیگه,  بفرمایین چایی  و شیرینی میل کنین و میوه هاش نمک نداره و  صحبت اینور و اونور , من هم که ماشالله تو حرف زدن کم نمیارم, تا رفتیم سر تلویزیون یک نیم ساعتی گذشته بود!
زن و شوهر مهربون و شیک و پیکی هم بودن, تمام خونشون برق میزد از تمیزی, فقط نمیدونم چرا  اسباب بازی های بچشون همه جا ولو بود! هر جا رو نگاه میکردی, اسباب بازی,  عروسک, خرس و کتاب بچه ها …

گفتم خوش بحال دختر شما که اینقدر اسباب بازی داره, ما که بچه بودیم باید ٦ ماه خواهش تمنا میکردیم تا برامون یک ماشین پلاستیکی بخرن! الان ما  واسه بچه هامون روزی ده تا اسباب بازی هم بگیریم کمه براشون! باز هم اگر که قدرشو میدونستن ما راضی  بودیم.
خانومه گفت, نه ماشالا مریم جون خیلی دختر خوبیه و هم ما و هم معلماش تو مدرسه, ازش  کاملا راضی  هستیم, بهش گفتیم تا وقتی که دختر خوبی باشه, هر چی که بخواد واسش میگیریم!
گفتم خدا انشااله حفظش کنه,حالا  دیگه  اگه اجازه بدین, این تلویزیون رو نگاهی بهش بندازم و ببینم چشه!
تلویزیونشونو چک  کردم دیدم که  دستگاه گیرندشون خرابه و کاریش هم نمیشه کرد, گفتم  باید فردا اینو ببرین  شرکت Cable TV یکی دیگه ازشون بگیرین.
خانومه گفت, فردا که شنبست, هستن اینا؟
گفتم, راست میگین متاسفانه شنبه و یکشنبه نیستن, میوفته واسه ٢ شنبه, شمام زیاد غصه نخورین, حالا این یکی دو روز هم رادیو گوش بدین, روزنامه و مجله بخونین, باور کنین, خیلی هم بهتره.
خانومه کم مونده بود گریه کنه, گفت آخه میدونین, مریم جون این سریال بچه ها رو هر روز میبینه , نمیدونم چه جوری بهش بگم که تا دو شنبه تلویزیون نداریم!
دیگه کم کم داشت کفرم در میومد, گفتم خانوم حالا دیگه آسمون که به زمین نمیاد مریم جون دو روز هم تلویزیون نبینه, باهاش  نقاشی کنین, کار دستی  یادش بدین, با مریم جون برین گردش.

ما که بچه بودیم که اصلا تلویزیونی در کار نبود, هر چی هم که مریم جون بخواد که نباید همیشه در اختیارش باشه!

با خانومه خدا حافظی کردم و دم در به شوهرش  گفتم,  متاسفم که نتونستم کاری براتون بکنم اما این ٢-٣ شب هم دیگه مریم جون باید تحمل کنه.

از تکرار کردن  اسم “مریم جون” و طرز گفتنم, فهمید که داغ کردم!

گفت نه ممنونم از اینکه لطف کردین و  بعد از تعطیلی مغازتون زحمت کشیدین  و تشریف آوردین,  ناراحت مریم جون نباشین, اون  احتیاجی به تلویزیون نداره!

گفتم منظور بدی نداشتم اخه خانومتون زیاد تاکید میکردن رو دخترتون و برنامه بچه ها. زیادم بچه ها بشنینن پای تلویزیون, مطمئنا نمیوتنه براشون خوب باشه!
گفت بله خانوم من, هنوز نتونسته قبول کنه که دخترمون  پنج  ساله که از پیش ما رفته!
این دیگه آخرش بود!

پرسیدم دخترتون اصلا اینجا نیست و ما اینقدر غصه تلویزیون نگاه کردنشو میخوریم؟!

خوب همونجایی که هست تلویزیونشم ببینه دیگه , منو واسه چی  آوردین اینجا؟ کجا هست مریم خانوم؟!

گفت همون جایی که همه ما یکروز باید بریم, مریم کوچولوی  مام, هشت  سالش  بود که ما رو برای همیشه تنها گذاشت و رفت, درست یک هفته قبل از تولد ٩ سالگیش!

داشت از مدرسه برمیگشت  خونه که رفت زیر ماشین.٤٠ متر دیگه اومده بود, رسیده بود خونه!
تمام  بدنم آتیش گرفت, فقط  تونستم بگم, متاسفم.
همونجوری که اشک  میریخت ادامه داد و گفت, از روزی که رفت, زندگی ما شده  جهنم واقعی, پنج ساله که ما  یک لبخند به لبمون نیومده, بعضی وقتا, از خودم میپرسم که ما اصلا واسه چی زنده ایم!

حالام این آخر هفته فقط باید گریه و زاری های خانوم رو ببینیم, فقط با یاد مریم زندست!
بی اختیار اشکام سرازیر شد, گفتم واقعا از خداوند میخوام که قدرتی به شما  بده که بتونین این درد رو تحمل کنین میدونم اما که خیلی سخته.
پرسیدم میشه از خانومتون سوال کنین که  یک چایی دیگه به من میدن یا نه ؟
گفت حتما, خوشحال میشیم بیشتر پیش ما بمونین.
گفتم پس  تا شما  چایی رو بریزین من زودی  میرم  و میام, الان  یادم اومد که یکی از این دستگاه ها دارم, من تو مغازه تلویزیون تماشا نمیکنم,  لازمش ندارم,  میتونین تا وقتی دستگاهتون خرابه استفاده کنین,  اینجوری هیچکی  هم  آخر هفته بدون تلویزیون نمیمونه ……

این پست دارای 3 نظر است

  1. نسیم

    سلام آقا مهدی گرامی.فکرکنم این لطف طبیعت به شمابوده.چون آدم خوبی هستید بایداین اتفاق می افتادتاهم شما کاری کرده باشیدهم اون روزکمترغرمی زدین وازروزگار می نالیدید که هستندکسانیکه باوجودمصیبت می نالند ومن وشما ازروی بی خبری.شادباشید.

    1. Mehdi Parsnews Amiri

      بقول معروف نسیم جان, خوبی از خودتونه! 🙂
      من نسیم جان, بعضی چیزا عجیب منو متأثر میکنه, مهمترینش همینه که بشنوم یکی بچشو از دست داده , چونکه میدونم که اون دیگه نمیتونه به زندگی عادی و معمولی برگرده, چند نمونشو خودم دیدم و هر چند که نمیتونم بگم که اون درد عمیق اونا رو حس میکنم اما مطمئن هستم که دردیه که تا لحظه آخر عمر آدم, باهاش میمونه.
      من بعد از اون شب باز هم این زن و شوهر رو میدیدم تا وقتی که از اینجا رفتن و دیگه خبری ازشون ندارم,مادره یکروز میگفت, من میدونم که چه اتفاقی افتاده, دیوونه که نیستم اما اینجوری که همیشه با یاد دخترم زندگی کنم, تحملش برام آسون تره.

دیدگاهتان را بنویسید