شهر بازی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 24, 2010

فقط واسه اونایی که هنوز نمیدونن میگم، من دوتا دختردارم، یکی‌ پنج سال و نیمشه، دومی هم ۲-۳ ماهی‌ هست که شده ۳ سالش، اولی‌ خیلی‌ خانومه و دومی خیلی‌ شیطون!

دیروز چونکه بازم اینجا  تعطیل بود با خانوم وبچه‌ها رفته بودیم یک شهر دیگه، تو یک کشور دیگه! اروپا یک خوبی‌ که داره اینه که فاصله پایتخت بعضی‌ کشور‌ها از همدیگه، از فاصله جنوب تهران به شمالش کمتره!

مام بخاطر اینکه  اینجا،  مغازه‌ها تعطیل بودن، رفتیم کشور همسایه، جایی‌ که هم مغازه‌ها باز بودن و هم شاپینگ سنتری داشت با پارک کوچیکی  مخصوص بچه‌ها با بازی‌های مختلف.

همسر محترم به محض اینکه رسیدیم، بچه هارو سپرد دست  منو خودش رفت که تو مغازه‌ها بچرخه!

مامانه که رفت بچه‌ها شروع کردن به اذیت کردن، هر چی‌ میدیدن میخواستن، یکیشون یکور میرفت اون یکی‌ یکور دیگه، با همدیگه دعوا میکردن، خودشونو کثیف میکردن، به بچه‌های دیگه گیر میدادن، بابی هم که مثل اینکه بوق بود اونجا، هر چی‌ خواهش تمنا می‌کردم تأثیری نداشت، تا آخرش مجبور شدم کوچیکرو دعوا کنم دستشم محکم فشار بدم که بفهمه بابی عصبانی شده!

دستش درد گرفت و شروع کرد به گریه کردن و گفت، باشه مامی که بیاد بهش میگم که تو بدی! گفتم منم بهش میگم که تو خیلی‌ بد تری، خیلی‌ هم شیطونی کردی، گفت، بگو مامی که به حرف تو گوش نییده، نمیده رو بلد نیست بگه، میگه نییده!  گفتم چرا گوش نمیده؟ گفت چونکه تو خلی!!

گفتم چی بگم به یک الف بچه، دعواش  کنم، بد، نکنم بد، یادم میاد، خدا بیامرز  بابای ما وقتی وارد اتاق میشد ما بلند میشدیم  سر پا واایمیستادیم تا اجازه نمیداد نمینشستیم ، حالا دختر من به باباش میگه  خل! ما والا از هیچی اصلا شانس نداشتیم!

خلاصه جاتون خالی‌، ۲-۳ ساعتی‌ این بچه‌ها بد پدری از من در آوردن اما از همه بدترش، وقتی‌ بود که  میخواستن سوار واگنی بشن که آروم آروم میرفت بالا و با سرعت میومد پایین!  هر کاری کردم که بی‌خیال شن، رضایت ندادن، بعدشم چونکه دیدم یک وآگن بیشتر نداره و مثل اونایی که مال آدم بزرگاس و می‌رن بالا و دور خودشون میچرخن و همه اونایی هم که توش نشستن داد میکشن، نیست،   گفتم باشه.

بردمشون که سوار شن، مسئولش گفت که دختر کوچیکه اجازه نداره سوار شه اما بزرگه میتونه!

دلم نیومد راستش بچمو  تنها بذارم، گفتم یکوقت نترسه اون بالا تک و تنها، به یارو گفتم میشه منم باهاش برم، گفت نترس چیزیش نمیشه، گفتم نه، من خودم باهاش باشم خیالم راحت تره، گفت  این مال بچه هاست اما باشه، هرجوری که دوست داری!

دختر کوچیکه رو گذاشتیم پایین با بزرگه سوار شدیم، اون نشست یکطرف منم روبروش طرف دیگه، دستاشم گرفتم تو دستام که خیالش راحت راحت باشه، که بابی با هاشه، بهش گفتم اصلا نترسی  ها من هواتو دارم، دستاتم تو دستامه.

یارو گفت، کمربنداتونو محکم ببندین، وقتی‌ حاضر بودین، دگمه استارت رو بزنین، قبل از اینکه دگمه رو بزنم، یکبار دیگم به دخترم گفتم، نترسی بابی، من پهلوتم.

دگمه رو زدم، واگنه شروع کرد به آرومی به بالا رفتن،  دیدم یک خورده از اونی‌ که من فکر می‌کردم داره بالا تر میره، واسه اینکه بچم نترسه بهش گفتم چه باحال، آدم کیف میکنه چه قشنگ میره بالا!

رسیدیم بالا، یک لحظه واستاد، زیاد دیگه اون بالا راحت نبودم! تو همین فکرا بودم که یکدفعه با سرعت وحشتناکی شروع کرد به پایین اومدن، از شما چه پنهون خداییش بد جوری ترسیده بودم ، دست دخترمو  ول کردم، محکم چسبیده بودم به صندلی‌، چشامم بسته بودم، لامصب تمومی هم نداشت، به حالت نیم دایره میرفت بالا میومد پایین، از اینور میرفت بالا از اونور میرفت بالا،  یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه… تمومی نداشت، من که دیگه از ترس داشتم می‌مردم، چشام بسته، دستامم گرفته بودم به دسته‌های صندلی‌، دخترم اما داشت میخندید و واسه خواهرش دست تکون میداد! عینکم از چشم افتاد جرات نمیکردم ورش دارم! داشتم با خودم دعا می‌خوندم! که دخترم عینکمو داد دستم، دستامو گرفت تو دستش و گفت، نترس بابی من مواظبتم، الان تموم میشه!

پیاده شدیم، یارو گفت، دفعه دیگه خواستی‌ سوار شی، یادت نره دخترتم با خودت بیاری وگرنه نمیزارم  سوار شی!…..

این پست دارای 5 نظر است

  1. hamed

    خیلی باحال بود . ممنون

  2. maka

    خيلي پياز داغ مطالبتو زياد ميكني يا زندگيت اينجوري پرماجراست؟

  3. مکا جان, ممکنه جاهای دیگه یکخورده ماجرا ها را پرو بال بیشتری بهش بدم اما تو این نوشته, تنها چیزی که توش نبود, پیازه!

  4. Parastoo

    خخخخخخخخخخ!!
    خوشم میاد پیش دخترات بد ضایع میشی!

  5. من پرستو جان از ارتفاع میترسم, ولی از سرعت ترسی ندارم اما این بچه های من هم عجیب اسراری دارن که چیزایی رو سوار شن که بالا و پایین میره, هر دفعه میرم شهر بازی, با وجودی که اول باهاشون طی میکنم که سوار اینجور چیزا نشن, اونجا که میرسیم خودشون که سوار میشن هیچی ول کن منم نیستن, اسرار و التماس که من هم سوار شم , من هم حاضرم بمیرم اما سوار همچین چیزایی نشم!
    باور کن بچه هامم که سوار میشن من از همون اول چشامو میبندم و تا وقتی که پیاده میشن, فقط ورد و دعا میخونم!
    به هر حال این هم یک راه نزدیک شدن به خداست!

دیدگاهتان را بنویسید