که در هر دوی این وبلاگها هم، منبع واقعی ، که همان وبلاگ این شخص حقیر بود، در پایین نوشته، آورده شده بود.
بارها و بارها در وبلاگهای مختلف، این نوشته منتشر شد و از نویسنده این خاطره که من باشم، نامی برده نشده بود،مام دیگه به این موضوع عادت کردیم اما در چندین وبلاگ ، این خاطره شخصی من رو به عنوان داستانی زیبا! از خانوم نهاله شهیدی منتشر کردهاند!! این برای من زیاد خوش آیند نبود و به چند تا از این سایتهای آبدوغ خیاری هم نوشتم که این خاطره مال شخص نامبرده نیست، و داستان هم نیست، بعضی از این سایت هم جواب دادند که ما به وسیله ایمیل این نوشته رو دریافت کردیم و اونجا نوشته شده که این متن رو نهاله شهیدی نوشته!! و حتی حاضر هم نشدن که اشتباهشونو تصحیح کنن!
من چندین بار در گوگل جستجو کردم و غیر از همین نوشته که من برای ایشون نوشتم! داستان دیگری از خانم شهیدی پیدا نکردم، ولی زیاد هم برام مهم نبود تا اینکه دیروز ایمیلی از برادر خودم دریافت کردم، که ایشون لطف کرده و داستان زیبایی که همین باغ انار باشه از خانم نهاله شهیدی رو برای من فرستادن!!
زنگ زدم گفتم برادر عزیز تو دیگه چرا، این خاطرهای که من نوشتم مال باغ خودمونه اونی هم که در بارش نوشتم، پسر خدا بیامرز فلانی هستش که الان هم خودش ۳ تا بچه داره و مرد شریفیست و همین دفعه قبلی هم که ایران بودم با بچه هاش به دیدن من اومده بود و قسم میخورد که ماهی نیست که یکی دوبار، سر خاک پدرمون نره!
گفت من هم این خاطره رو در وبلاگت خونده بودم اما بعد از این میلی که برام فرستاده بودن، گفتم که شاید کس دیگری این خاطره رو نوشته!
دوستان نکنین اینکار هارو، خوبیت نداره بخدا، من اون انارهایی رو که علی اصغر پس آورده بود هنوز دارم، منتظرم روز قیامت! وقتی که روی ٔپل صراط با پاهای لرزون دارین راه میرین، کلتونو با همین انارها نشونه بگیرم، از دیروز هم شروع کردم به تمرین که نشونه گریم خوب شه چونکه انارها تعدادشون خیلی کمتر از تعداد مطلب دزدهاست! نمیخوام هیچکدومشون هدر بره! مطلب دزدی معصیتش از انار دزدی هم بیشتره، اینو از من که دریایی از علم و دانش در مبحث دین و اخلاق هستم، قبول کنین!
و اما ناراحتی من بیشتر از موضوع دیگری هم هست، شما خودتون شاهدین که من خیلی طرفدار خانمها هستم و احترام خاصی براشون قائلم، قبول ندارین، برین تمام مطالبی رو که خانم نهاله شهیدی در این وبلاگ نوشتن مرور کنین تا خودتون به عمق احترام من به بانوان پی ببرید، اما اگر نوشته منو به سهراب شهیدی نسبت میدادن، به کاوه شهیدی وصل میکردن، به رستم شهیدی میچسبوندن، اونارو حالا ولش، اقلاً به حسنی، حسینی، عبداللهی ربط میدادن، من جاییم نمیسوخت! اما نهاله! درسته یعنی این؟ خدارا خوش میاد آخه؟ یعنی میخواین بگین که من با اینهمه ریش و پشمم، زنونه مینویسم! نوشته هام مثل نوشتههای یک خانومه! چجوری دیگه من سرمو بالا نگهدارم پیش در و همسایه؟! آقا من دیگه از حالا یا اصلا نمینویسم یام اینکه اگر بنویسم، فقط داستانهای پلیسی جنایی، فقط بکش بکش، بیخیال داستانهای اخلاقی، بیخیال خاطرههای اجتماعی، آبروم رفت ، جوری شده که الان هر جا انار میبینم مثل لبو از خجالت سرخ میشم!
میترسم همینجوری پیش بره کم کم وبلاگ بابا جون رو با وبلاگ دخترای ۱۴ ساله مقایسهٔ کنن و بنویسن فرقش فقط با اونا اینه که عکس قلب تیر خورده و گّلهای رز قرمز توش نیست! اصلا ممکنه فردا بیام ببینم که نوشتن وبلاگ بابا جون، مال آدم سیبیل کلفتی به اسم بابی با دو تا بچه نیست، بلکه مال شراره خانومه ، که با مایو دو تیکه میشینه تو سواحل Antalia و این چرت و پرتا رو مینویسه و به اسم بابی تحویل ملت میده!…………
This website uses cookies so that we can provide you with the best user experience possible. Cookie information is stored in your browser and performs functions such as recognising you when you return to our website and helping our team to understand which sections of the website you find most interesting and useful.
Strictly Necessary Cookies
Strictly Necessary Cookie should be enabled at all times so that we can save your preferences for cookie settings.
If you disable this cookie, we will not be able to save your preferences. This means that every time you visit this website you will need to enable or disable cookies again.