!حکم

نوشته مهدی امیری 21, 2009

تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد.

گفت: والا همونشم واسه تو زیاده, حیف اون اکسیژن!

گفتم:: لطف شما همیشه شامل حال من بوده, خود خرت چطوری؟

گفت: میزون, همه چیز عالی‌.

پرسیدم خانومت خوبه؟ مثل اینکه خونه نیست, خیلی‌  داری با جرات پشت تلفن حرف میزنی!

گفت:  اره اونم خوبه, امروز دوره دارن با خانوما, از صبح رفته,  تا آخر شب هم نمیاد.

گفتم: خوش بحالت, قدر ازادیتو بدون!

گفت: تو چی‌ میگی‌ دیگه, تو که  خانم بچه‌هات الان چندین هفتس رفتن مسافرت؟

گفتم: حالا میخواستم واسه تو هم خوشحال باشم, ناراحتی‌؟ (بیشتر…)

ادامه خواندن!حکم

مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009 یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از…

ادامه خواندنمادر بزرگ!