تبدیل یورو به تومن
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم شه…
۱۷ سال بود که ایران نرفته بود ،وقتی بلیتشو تو هواپیمایی گرفت خیلی هیجان زده بود، ۴ روز دیگه فرودگاه و دیدن خانواده ، مادر ،برادرا و خواهرا ، تو این مدت چند بار دایی و عمو شده بود اما هیچکدوم از این بچه ها رو ندیده بود! فقط تلفنی صدای چند تاییشون رو شنیده بود، همم اولین حرفی که میپرسیدن این بود که ، دایی، عمو کی دیگه میای ایران، ما کی دیگه میتونیم شما رو ببینیم؟!
از همه بیشتر اما بعد مادرش، دلش واسه داداش کوچیکش تنگ شده بود، خیلی تو این چند سال، دلش هواشومیکرد، وقتی داشت از ایران میرفت، تازه سیبیلاش در اومده بود، حالا واسه خودش مردی شده بود میخواست زن بگیره!
رفتن به ایرانشم فقط بخاطر عروسی داداش کوچیکش بود. (بیشتر…)
مهدی امیری در می 24, 2009 خیلی سال بود میشناختمش، علی رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی اصلا باورم نمیشه که دیگه علی پیش ما نیست، دیگه…