پهلوون خداداد!

نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009

بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلس‌هام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن  پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی‌ روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی‌ اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهری‌های ما هم مثل همه هموطنا با همسایه‌هاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن  سر به تن ما نباشه!

تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی‌ بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم  نیگا نکنن! (بیشتر…)

ادامه خواندنپهلوون خداداد!

عرق فروش شهر ما!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 27, 2009

وقتی‌ که  بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر  مذهبی ‌بود، یکدونه عرق فروشی داشتیم! اونم کجا ۲۰۰-۳۰۰ متر مونده به مدرسه ، ما بچه‌ها خیلی‌ میترسیدیم از این عرق‌فروشی و بیشتر از اون، از ادمایی که توش میرفتن و بیرون میومدن، همیشه موقع مدرسه رفتن ۵۰ متر مونده به اونجا میرفتیم اونور خیابون که از جلو اون کافه رد نشیم، خیال میکردیم که ادمایی که اون تو هستن همه جانی و ادمکش هستن!
(بیشتر…)

ادامه خواندنعرق فروش شهر ما!

تهران بیلاخ، اصفهان بیلاخ، شیراز بیلاخ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 18, 2009

یکی‌ از فامیلا ۲-۳ روز پیش از ایران اومده بود، بین صحبت‌ها از اوضاع اقتصادی در اروپا و کشوری که ما درش زندگی‌ می‌کنیم پرسید  در جواب عرض کردم که اوضاع که مثل تمام دنیا بده اما بدی دیگری هم که گریبانگیر کشور محل سکونت ما شده این است که با وارد شدن کشور‌های فقیری مثل رومانی، مجارستان، چک…و بلغارستان هر چی‌ دزدو جنایتکار و گدا گشنه بوده به اینجا سرازیر شدن و امنیت این کشور را کاملا به هم ریختن، در همین هفتهٔ قبل خونه ۲ تا از دوستان ما را روز روشن خالی کردن…………
گفت،  گفتی‌ بلغارستان مرا یاد خاطره جالبی‌ انداختی که اگر اجازه بدی برات بازگو کنم، گفتم خاطرات شما همیشه شیرین و دوست داشتنی هستن ، ما سرا پا گوشیم. (بیشتر…)

ادامه خواندنتهران بیلاخ، اصفهان بیلاخ، شیراز بیلاخ!

زن ایرونی تکه!

ارسال‌شده در  نوشته‌های بابی!در ژانویه 28, 2009

واقعا که اگه ما مردای ایرانی‌  زنامونو نداشتیم اصلا مزه زندگی‌ رو درک نمیکردیم، شما فکر کنین، اگه ما این خانومامونو نداشتیم که موقعی که خسته و کوفته شب از سر کار برمیگردیم با ۲-۳ تا ایراد الکی‌ کاری کنن که برق ۳ فاز ازمون متصأعد بشه و عین فنر بپریم بالا میخواستیم چیکار کنیم؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنزن ایرونی تکه!

this is aftaabeh

نوشته مهدی امیری  در ژانویه 17, 2009 ایرنیهایی که ساکن خارج از کشور هستن،یادشون هست حتما، تا چند سال پیش، هرکی‌ میرفت ایران برمیگشت با خودش کلی‌ چیز میاورد، چونکه…

ادامه خواندنthis is aftaabeh

ذبح اسلامی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی! در ژانویه 5, 2009 |

شنبه رفته بودم طبق روال همیشگی‌ خرید واسه خونه، شیرو، گوشت و مرغ و میوه……… هر دفم که میری خرید میبینی‌ که اجناس هفت هشت ده در صد گرونتر شدن، هر چی‌ اوضاع اقتصادی ناجور تر می‌شه، جنسام گرونتر میشن! مام از شما چه پنهون بعد از اینهمه سال که خارج زندگی‌ می‌کنیم از خیلی‌ چیزامون گذشتیم اما از یک چیز نمیتونیم بگذریم اونم گوشت ذبح اسلامیمونه، جالبیش اینه که بیرون میریم رستوران، گوشت غیر اسلامی که هیچی‌، گوشت هر جنبندهٔ‌ای رو هم که بزارن جلومون تا ذره آخرشو نوش جون می‌کنیم اما تو خونهٔ خودمون، سرمون بره، گوشت ذبح اسلامی نباید با هیچی‌ دیگه عوض شه! درد سرتون ندم (بیشتر…)

ادامه خواندنذبح اسلامی

پدر

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی!در دسامبر 24, 2008 |

 

امروز صبح سر ریش زدن جلو آینه یاد پدر خدابیامرزمون و کلا یاد روابطه خانوادگی در سال‌های نه چندان دور افتاده بودم، قدیما پدارا واسه خودشون ابهتی داشتن، وقتی‌ وارد خونه میشدن همه خودشونو جمو جور میکردن، از بچه‌های قدو نیمقد گرفته تا خود مادر که می‌شه گفت همه کاره خونه بود! (بیشتر…)

ادامه خواندنپدر

چهار شنبه سوری!

مارس 16, 2011 بدست Bobby | ویرایش

دیشب شب چهار شنبه سوری بود، میخواستم برم خونه به بچه هام بگم که امشب چه شبیه اما تا نه‌ و نیم تو این خراب شده بودم، مشتری داشتم، نشد برم، خیلی‌ دلم گرفت، میدونستم برم خونه بچه‌ها خوابیدن بدون اینکه یک کلمه هم باهاشون در باره این رسم زیبای ایرانی صحبت کرده باشیم!
نزدیکای ۱۰ بود که تعطیل کردم میخواستم درو قفل کنم برم دیدم یک شمع اونجا هست، روشن کردم ۱ بار از روش پریدم، بلند هم می‌خوندم زردی دختر بزرگم از تو، سرخی تو از دختر بزرگم، بار دوم واسه دختر کوچیکم از رو شمع پریدم، دفعه سومو به یاد خانومم پریدم، بگذریم که میخواستم با کله بخورم زمین اما هر چی‌ باشه به گردن من حق داره و مجبور بودم این فدا کاری رو در حقش بکنم! واسه خودم ۳ دفعه از رو شمع پریدم!
مراسم چهار شنبه سوریم که تموم شد! خیلی‌ حالم گرفته بود (بیشتر…)

ادامه خواندنچهار شنبه سوری!

خوشبختی‌

  نوشته مهدی امیری در تاریخ نوامبر 14, 201 هشت نه سال پیش بود تقریبا, هنوز ازدواج نکرده بودم, رفته بودیم ایران خونه یکی‌ از اقوام خیلی‌ نزدک, خانومش گفت…

ادامه خواندنخوشبختی‌

مشاوره

نوامبر 11, 2010 بدست Bobby | ویرایش
دیروزم عجب روزی بود، از صبح که رفتم سر کار هر کی‌ میومد مشکلات خانوادگیشو واسه من تعریف میکرد، فکر کنم منو با مشاور خانواده عوضی‌ گرفته بودن!
منم که طبق معمول حرفای صد تا به یک غاز و نصیحت‌های بیخودی تحویلشون میدادم که هم خودم میدونستم چرت و پرته و هم اونا اصلا گوشم نمیدادن که من چه زرت و پرتی می‌کنم!
ساعت دیگه نزدیکای هفت بود و  میخواستم بقول معروف کر کره رو بکشم پایین که دیدم همسایه بغلی اومد و پرسید، داری میبندی؟ گفتم آره دیگه کم کم برم خونه !
گفت امروز عجله داری! مثل اینکه جایی‌ میخوای بری؟ (بیشتر…)

ادامه خواندنمشاوره

هدیه

اکتبر 31, 2010 نوشته مهدی امیری

دیروز خانومم صبح اول صبح زنگ زد، خیلی‌ سر حال بود و مهربون!
حال خودشو و بچه هارو پرسیدم، گفت خیلی‌ خوبیم فقط جای تو خیلی‌ خالیه!
گفتم شما‌ها خوب باشین منم خوبم.
پرسید، چه خبر، چیکار میکنی‌؟
گفتم والا، خبری نیست، همه چی‌ امن و امان، امروز که کارم، فردا و پس فردام تو خونه، چونکه دوشنبم اینجا تعطیله.
گفت چرا میخوای بشینی‌ تو خونه، دو روز تعطیلی‌ بزن برو مسافرت!
(بیشتر…)

ادامه خواندنهدیه

خاطره‌ای از کرج!

آوریل 27, 2009 بدست Bobby | ویرایش

۳ سال پیش بود، رفته بودم کرج خونه داداشم اینا، شبش، همون نزدیکیها تو یکی‌ از باغ‌های کرج، عروسی دعوت داشتیم، ۴-۵ بعد از ظهر بود که داداشم گفت، ماشینو دادم سرویس میخوام برم از تعمیرگاه بگیرم اگه حالشو داری بیا بریم با هم بگیریم بیایم، همین پشت خونس، قدم زنون میریم و با ماشین بر میگردیم، گفتم آخه میترسم دیر شه چونکه بعد باید حاضر شیم بریم جشن، گفت میتونیم، لباسامونو بپوشیم که بعدا که اومدیم بچه هارو ورداریم و بریم، گفتم اره، فکر خوبیه، رفتم کت و شلوار پوشیدم، کراواتی هم زدم و سانتی مانتال کردم، یک ادکلن مشتی‌ هم ( البته نه مال مشهد دم حرم!) زدمو رفتیم سراغ تعمیرگاه.

 

۲ تا جوون تو تعمیرگاه (بیشتر…)

ادامه خواندنخاطره‌ای از کرج!

پارلمان بوداپست

دوستان وفادار پارس نیوز حتما در جریان هستن که من برای چهلومین بار هفته پیش با فامیلا که از ایران تشریف آوردن، سفر کوتاهی به بوداپست داشتم، با وجودی که (بیشتر…)

ادامه خواندنپارلمان بوداپست

کرم آریایی!

چند سال پیش بود، خبر رسید که عموی یکی‌ از دوستان به رحمت ایزدی پیوسته، بهش زنگ زدم، تسلیت بگم.

پرسیدم آدم خوبی‌ بود؟  گفت خدا بیامرز، تنها کار خوبی‌ که تو زندگیش کرد، همین مردنش بود!

گفتم، خدا همه رفتگانو بیامرزه، به  هر حال، اگه  کاری از دست من برمیاد بگو در خدمتم!

(بیشتر…)

ادامه خواندنکرم آریایی!

فیس بوق !

مام دوستان گیری کردیم با این فیس بوک خداییش، چند وقت پیش، یکی‌ از دوستان راست راستکی، نه مثل شما دوستان و سروران و عزیزان! دوست واقعی، اومده بود پیشم، گفتتو، تو فیس بوک نیستی‌؟ گفتم نه والا، من از فیس بوک خوشم نمیاد، گفت ببین عزیز من، سایت و مایت همه خوبه اما تا فیس بوک نداشته باشی‌، مفت نمیرزی!
گفتم یعنی‌ میخوای بگی‌ که من صبح تا شب بی‌خودی تو این سایت عرق میریزم؟ علافم؟
گفت ، نمیخوام حالتو بگیرم اما تمام زحماتت بیخوده! (بیشتر…)

ادامه خواندنفیس بوق !

اعراب‌ در وین!

تابستون که میشه، شهر وین پر عربه، معمولاً هم از کشور‌های حاشیه خلیج فارس، همم پولدار اما چس خور( می‌بخشین ها!) (بیشتر…)

ادامه خواندناعراب‌ در وین!

مسافرت با ماشین!

حالا که حرف از تابستون و تعطیلات و مسافرت شد، بد نیست که یک مطلب هم در رابطه با کشور اتریش و همسایه هاش و کشور‌های نزدیک به اتریش بنویسیم،…

ادامه خواندنمسافرت با ماشین!