پارسال بود بخاطر شب یلدا, با دخترم رفته بودیم بازار میوه فروشا, هندونه بگیریم, میوه فروشه تاجیکی بود, تا دید که با دخترم فارسی حرف میزنم, گفت,ایرانی؟ چله, چله, هندونه!
از جایی که همزبون در اومدیم, قیمتا در جا چند در صد رفت بالا!
دوتا هندونه نسبتا بزگ, انتخاب کردیم, پرسیدم اینا چند میشه؟
گفت باید بکشم اما خیلی گندن, حدودا بیست تا!
یک خورده فکر کردم, به دخترم گفتم بیا بریم یکدور بزنیم برگردیم بابا!
دخترم گفت بابی میگرفتی دیگه, تو که برمیگردی میگیری, چرا میخوای بیخودی بچرخی؟ الان جایی هندونه پیدا نمیشه.
گفتم بیا بریم تا واست یه چیز تعریف کنم.
گفت ببینم باز چه داستانی میخوای سر هم کنی!
گفتم کاشکی داستان بود بابا, اما این حکایت برمیگرده به سی و هفت هشت سال پیش, شایدم چل سال!
ما تهران یک خونه داشتیم بابا, الان اسم خیابونش, یادم نیست, نزدیکای چهار راه قصر.
خواهرا و داداشای من, که عمه ها و عمو های تو باشن, دانشگاه که میرفتن, اونجا زندگی میکردن.
دوتا از عمه هات همونجا عروس شدن, عمو ها اونجا درساشونو تموم کردن و منم همونجا, چند ماهی کلاس زبان میرفتم و بعدشم که از همونجا, رفتم انگلیس.
٢ تا اتاق خواب داشت, یک اتاق پذیرایی خیلی بزرگ, یک هال که میشد توش گل کوچیک بازی کنی, بسکه گنده بود!
دو قسمتش کرده بودیم, یک قسمتشو تلویزیونو گذاشته بودیم, یک قسمتشم, میز ناهار خوری.
حموم و دستشویی و آشپزخونه بزرگ و حیاط و جلو در وورودیشم, جای پارک کردن ماشین.
یکورش, کارخونه مبل سازی, که صاحبشم ممد آقا بود, کلاه مخملی میزاشت و واقعا هم مرد بود و تموم محل به سرش قسم میخوردن!
سرایدارشم, یک پیرمرده بود که همه بهش میگفتن بابا, با زنش اونجا زندگی میکرد و مواظب خونه همه بود, هر کی هم میخواست مسافرتی بره, میرفت پیشش و بهش سر راهی میداد و بابام واسش دعا میکرد, مرد خوب و با ایمانی بود, ما هام وقتی زیاد سر و صدا راه مینداختیم, از بالا پشت بوم میومد میگفت, باز شما ها, شرنگ به پا کردین؟ نکنین این کارا رو, اینقدر سر و صدا نکنین, خوبیت نداره! خلاصه دمشو میدیدیم و رضایت میداد میرفت!
اینورشم همسایمون که استوار بود تو شهربانی, بهشس میگفتن جناب سرهنگ و ٣ تا دختراش و داستان های شیرین مربوط به دخترای همسایه!
دخترم گفت بابا, خلاصش کن, الان همه جا میبندن!
گفتم بابا, هنوز میخوام واست داستان اعزام دانشجو و سازمان امور دانشجویان و ….. این حرفا رو تعریف کنم!
گفت بابا, اونا رو یکبار دیگه تعریف کن, بیا بریم تا هندونه ها رو نبردن, بگیریم, مامی منتظره!
گفتم خلاصه کلوم دختر گلم, اون خونه رو با صد و پنجاه شصت متر زیر بنا و حیاط و جای پارک و اینهمه خاطره, خریده بودیم به ٨٠ هزار تومان!
امروزمیدونی یورو چنده بابا؟
٤٢٠٠ تومن, یعنی دو تا هندونه میشه ٨٤ هزراتومن!مگه من عقلمو از دست دادم, من سرم برم اون همدونه ها رو نمیگیرم, من اگه هفت تیرم بزارن رو شقیقم, امکان نداره , پول یک خونه رو بدم, باهاش دوتا هندونه بگیرم!
گفت بابی, نگیری, جواب مامی رو خودت باید بدی!
دستشو گرفتم کشیدمش و گفتم, بدو باباجون بدو, عجله کن, تا نبردن, بریم بگیریم!
yaldaton mobarak.
با تشکر از شما مریم خانوم عزیز, ما هم برای شما, یلدای زیبایی رو آرزو میکنیم.
با تشکر از شما مریم خانوم عزیز, ما هم برای شما, یلدای زیبایی رو آرزو میکنیم.