نوشته مهدی امیری
۲۳ فروردین ۱۳۸۸ – ۱۲ آوریل ۲۰۰۹
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفتهای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدودا ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت.
اکثرا فامیلها هم برای چند روزی میومدن و با بچههاشون در این باغ مهمون ما بودن.
روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود.
۸ – ۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود، اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوهها و بوتههای انگوری که در این باغ وجود داشت.
بعضی وقتا میتونستی، ساعتها قایم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چالهای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا چال کرد و دوباره چاله رو با خاک پوشوند.
دهاتیها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انار هارو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه ، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچههای دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسهای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسهای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……
دوستان، این خاطره رو من حدود ۲ سال پیش در وبلاگم نوشته بودم , ممکنه تو خیلی از سایت های دیگه خونده باشین، خیلی ها هم با اسم خودشون این خاطره رو نوشته بودن که من حلالشون میکنم! حتی اینجوری که من خوندم در روزنامه کیهان ایران هم چاپ شده و اون شخصی که این خاطره رو برای روزنامه فرستاده بود،نوشته بوده که این رو در نامه ای برای رییس جمهور هم فرستاده که این نوشته رو سرمشق قرار بده و با آبروی دیگران بازی نکنه! البته در اینکه رییس جمهور پندی از این خاطره گرفت یا نه ، شک دارم اما این نوشته حد اقل این فایده رو داشت که چند نفری از دوستان آمرزشی برای پدر مرحوم ما و پدران اونایی که این خاطره رو با اسم خودشون منتشر کرده بودن، طلب کردن!
خداوند همه رفتگان رو بیامرزه!
دوستان، این خاطره رو من حدود ۲ سال پیش در وبلاگم نوشته بودم , ممکنه تو خیلی از سایت های دیگه خونده باشین، خیلی ها هم با اسم خودشون این خاطره رو نوشته بودن که من حلالشون میکنم! حتی اینجوری که من خوندم در روزنامه کیهان ایران هم چاپ شده و اون شخصی که این خاطره رو برای روزنامه فرستاده بود،نوشته بوده که این رو در نامه ای برای رییس جمهور هم فرستاده که این نوشته رو سرمشق قرار بده و با آبروی دیگران بازی نکنه! البته در اینکه رییس جمهور پندی از این خاطره گرفت یا نه ، شک دارم اما این نوشته حد اقل این فایده رو داشت که چند نفری از دوستان آمرزشی برای پدر مرحوم ما و پدران اونایی که این خاطره رو با اسم خودشون منتشر کرده بودن، طلب کردن!
خداوند همه رفتگان رو بیامرزه!
چه درس بزرگی….
خدا در این شب جمعه همه ی اسیران خاک از جمله پدرهای از دنیا رفته رو مورد آمرزش خودش قزار بده
روحشون شاد
khoda rahmat koneh pedaretono, besiar jaleb v amozande bood
با تشکر از دوستان بخاطر کامنت هاشون .
با تشکر از دوستان بخاطر کامنت هاشون .
ممنون عالی بود
خیلی تاثیر گذار بود.
ممنونم شیما و علی عزیز ، بسیار خوشحالم که مورد توجه قرار گرفت، من هم از شیفتگان نوشته های شما عزیزان و از طرفداران پرو پا قرص وبلاگ شما هستم و هر ۲-۳ روز یکبار ، بازدید کنندگان سایت پارس نیوز را با گذاشتن یکی از نوشته های واقعا خوندنی شما دوستان خوب، خوشحال میکنم!
ممنونم شیما و علی عزیز ، بسیار خوشحالم که مورد توجه قرار گرفت، من هم از شیفتگان نوشته های شما عزیزان و از طرفداران پرو پا قرص وبلاگ شما هستم و هر ۲-۳ روز یکبار ، بازدید کنندگان سایت پارس نیوز را با گذاشتن یکی از نوشته های واقعا خوندنی شما دوستان خوب، خوشحال میکنم!
سلام وسلام.وای که من اولین باراز خوندن این داستان چقدرگریه کردم وچقدر برای این مرد بزرگ که این چنین عظیم فکرکرده وگذشت کرده سلام دادم وحال به شمامی گویم خدارحمت کند مردی راکه این چنین فکری داشته خوشا به سعادتتون.امیدورام قدراین مرد و درس بزرگی راکه به شماداده راتاابد به یادداشته باشید وافتخارکنیدبه این بزرگ مرد پدرتون.بازمی گویم خدایش رحمت کنداین زیبایی را.
ببخشید مرد بزرگ اشتباه راتصیح کنیدلطفا اشگ چشمانم مانع دیدم بود.ببخشید.حتی درنوشتن هم بایدمراقب بودکه به این انسانهای عظیم توهین نشه.شرمنده اصلاح کنید به سرعت.مرسی
“لابد تا حالا دانسته اید که آن آموزگار من کسی جز پدرم نبوده است؛ بلی… و او آموزگاری بود که اصلا قصد آموزگاری نداشت… حالا مرده است و آن چارپاره استخوان مردی که وزن جسمش هرگز از چهل و هشت کیلو فراتر نرفت، بی تردید پودر و خاک شده است. اما آیا گوهر او هم مرده است؟ اگر گوهر او مرده است، پس چرا من حتی یک روز هم از یاد او غافل نیستم؟ پس چرا حضور قطعی او را در خودم، در لحظه لحظه ی خودم احساس می کنم؟… خب بالاخره هر داستانی پایانی دارد و پدر من هم به عنوان جذاب ترین داستانی که دیده ام و شنیده ام می بایست پایانی می داشت. اما هیچ داستان برجسته ای با پایان خوش تمام نمی شود، بلکه یک داستان خوب با پایان خود در مخاطبش شروع می شود. و پدر من آن داستان جذابی بود که هم از آغاز تا پایانش، هر لحظه داستانی را در مخاطب خود که من بودم، آغاز و آغاز و آغاز می کرد. او زندگی مرا، روحیه و اراده ی مرا، کار مرا و آینده ی مرا با ساده ترین کلمات آموزگاری می کرد”
از محمود دولت آبادی در کتاب نون نوشتن
“لابد تا حالا دانسته اید که آن آموزگار من کسی جز پدرم نبوده است؛ بلی… و او آموزگاری بود که اصلا قصد آموزگاری نداشت… حالا مرده است و آن چارپاره استخوان مردی که وزن جسمش هرگز از چهل و هشت کیلو فراتر نرفت، بی تردید پودر و خاک شده است. اما آیا گوهر او هم مرده است؟ اگر گوهر او مرده است، پس چرا من حتی یک روز هم از یاد او غافل نیستم؟ پس چرا حضور قطعی او را در خودم، در لحظه لحظه ی خودم احساس می کنم؟… خب بالاخره هر داستانی پایانی دارد و پدر من هم به عنوان جذاب ترین داستانی که دیده ام و شنیده ام می بایست پایانی می داشت. اما هیچ داستان برجسته ای با پایان خوش تمام نمی شود، بلکه یک داستان خوب با پایان خود در مخاطبش شروع می شود. و پدر من آن داستان جذابی بود که هم از آغاز تا پایانش، هر لحظه داستانی را در مخاطب خود که من بودم، آغاز و آغاز و آغاز می کرد. او زندگی مرا، روحیه و اراده ی مرا، کار مرا و آینده ی مرا با ساده ترین کلمات آموزگاری می کرد”
از محمود دولت آبادی در کتاب نون نوشتن
از این بزرگمردان دیگه نیست نمیدونم چرا این نسل از نسل پدربزرگها و پدرانمان بویی نبرده…..حکایتت داغونم کرد
[youtube https://www.youtube.com/watch?v=HfmB8GZBrq8&w=400&h=220%5D