کیبورد

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 6, 2010

ساعت هفت شب بود، میخواستم تعطیل کنم برم خونه که یکی‌ از آشنا‌ها زنگ زد، گفت میتونی‌ چند دقه صبر کنی‌ من بیام، الان تو رام، گفتم باشه، ۱۰ دقه‌ای طول کشید تا رسید، مشغول حرف زدن بودیم که یکی‌ اومد تو.
گفتم می‌بخشین اما ما بستیم، فردا می‌تونین تشریف بیارین.
گفت من فقط میخوام نگاهی‌ به جنساتون بندازم و برم!
از قیافش معلوم بود که کولیه، اینجا که ما هستیم، وقتی‌ هوا گرم میشه. کولیها از کشور‌های همسایه میریزن، ۸۰ در صدشون تو خیابونا گدایی می‌کنن، بقیشونم که جوونتر هستن، دزدی!
 حواسم کاملا به کولیه بود که چیزی ندزده، همشم با این جنسا ور میرفت!
حواسمو کاملا پرت کرده بود، رومم نمی‌شد که ازش خواهش کنم بره!
عکس بچه هامو که به دیوار مغازه آویزونه دید، پرسید بچه هاتن؟
گفتم بله، گفت من هم چارتا بچه دارم!
با خودم گفتم گور بابات، خدا نکنه که بخوای واسه هرکدومشون یک چیز از مغازه من بدزدی!
داشتم چار چشمی میپاییدمش که  گفت، من شیشه پاک کن هستم، نترس، دزد نیستم، می‌خوای شیشه‌های ویترینتو تمیز کنم؟
خیلی‌ خجالت کشیدم، گفتم من ترسی‌ ندارم، فقط چونکه کار داریم، منتظرم که شما بری که به کارمون برسیم، الان هم شبه وقته شیشه پاک کردن نیست، فردا بیای شیشه هارو پاک کنی‌، خیلی‌ ازت ممنون میشم!
یک ارگ الکترونیکی تو مغازم دارم که الان یکی‌ دو ساله اینجا گذاشتم، میخوام یاد بگیرم، به هرکی‌ هم گفتم بهم یاد بده، یا خودش بلد نبوده، یام اینکه گفته، سر پیری و معرکه گیری!
کولیه نگاهی‌ به کیبورد انداخت و پرسید، می‌تونم روشنش کنم؟
گفتم، فردا اره اما حالا دیگه دیروقته.
گفت من الان یک ماهه که موزیک نزدم، میشه خواهش کنم بذاری چند دقه‌ای با این بازی کنم؟
گفتم، اون مال بازی نیست.
گفت، ببین، خیلی‌ دلم گرفتس، ۲ تا از بچه هام مریضن، کارم پیش نمی‌ره، دستم خالیه، روم نمی‌شه برم پیش زن و بچم، نمیدونم جواب زنمو چی‌ بدم، هر روز منتظره که تو دستمم یک چیزی باشه وقتی‌ که میرم خونه اما الان ۳ روزه که یک کار هم بهم ندادن! فقط موزیک میتونه بهم کمک کنه، فقط چند دقه!
کولیا معمولان از این داستان‌ها زیاد تعریف می‌کنن اما چونکه حرف از بچه‌های مریضش زده بود، نتونستم بهش نه بگم، گفتم باشه، هر کاری می‌خوای بکن!
مرده با دگمه‌های ارگ ور میرفت، مام مشغول کار خودمون بودیم!
چند دقه‌ای که گذشت، مرده شروع کرد به زدن، یک لحظه موندیم، چه موزیک قشنگی‌، بلند شدم به دستاش نیگاه کردم که ببینم خودش میزنه یا کیبورده!
دیدم نه کولیه داره میزنه، چه موزیکی، با وجودی که موزیکشو نمیشناختم اما اینقدر غمگین بود این موزیک که رفتم پیشش واستادم، اشکام بی‌ اختیار سرازیر شد، تا حالا هیچ موزیکی منو اینقدر منقلب نکرده بود!
دوستم که منو تو اون حالت دید، بساطشو جمع کرد، گفت من میرم، فردا میام، گفتم آره، فردا بیا، هر کاری داشته باشی‌، واست می‌کنم اما امشب دیگه از من کاری ساخته نیست!
ژوزف، کیبورد رو جوری تنظیم کرد که صدای  اکاردئون ازش در بیاد و شروع کرد به زدن آهنگای کولیا، چه سوزی هست تو آهنگاشون، انگار که دارن با موزیک از دردو غصه‌هاشون برات میگن، ۲-۳ تا آهنگ که زد بلند شد، گفتم میشه خواهش کنم که چند تا دیگم بزنی‌؟
گفت حالا چند تا آهنگ شاد می‌زنم برات، گفتم نه، من الان اصلا با اهنگای شاد حال نمیکنم، همین اهنگاتو بزن!
تا نه‌ و نیم میزد، با بعضی‌ از اهنگاشم می‌خوند، صداش از موزیکش غمگینتر بود،اصلا فکر نمیکردم که با شنیدن موزیکی که برام آشنا نبود، اینقدر تحت تاثیر قرار بگیرم!
۲ ساعتی‌ اون میزد و  فقط گوش میدادم، بعدا نشستیم با همدیگه درد دل کردیم، از بچه هاش گفت، از زنش گفت، از بدبختیاش برام تعریف کرد، خیلی‌ شنیدن قصه زندگیش دردناک بود!
دیروقت بود و باید میرفیم خونه، یکمقدار پول در آوردم، گذاشتم تو دستش، همه رو گذاشت رو میز، گفت من نیومدم اینجا که ازت پول بگیرم، من امشب خیلی‌ ناراحت بودم، این موزیک و درد دلایی که با تو کردم، منو خیلی‌ راحت کرد، حالم خیلی‌ بهتره از قبل از اومدن به اینجا، همین واسه من کافیه!
گفتم من خداییش خودم اوضام از هر چی‌ کولیه بد تره اما دوست دارم هر جوری شده جبران این موزیک قشنگی‌ رو که برام زدی بکنم!
گفت تو با همون گوش دادن به موزیکم و حرفام، لطف بزرگی‌ به من کردی!
گفتم من که واقعا از هنرت لذت بردم الان ۲ سالی‌ میشه که این کیبورد اینجاس و تا حالا هیچکی دستم بهش نزده بود!
گفت می‌تونم ازت یک خواهش کنم؟
گفتم هرچی‌ بخوای.
گفت من تو کشور خودمون، موزیک میزدم کارمم خوب بود، اما اینجا چونکه سازامو با خودم نیاوردم، نمیتونم این کار رو بکنم، موقعیت زیاد پیش میاد اما وسیلشو ندارم، می‌تونم اگه جایی‌ خواستم موزیک بزنم بیام واسه یک شب  این کیبورد رو قرض بگیرم؟
گفتم من یک پیشنهاد بهتری دارم، کیبورد رو تو میبری، من هر وقت خواستم موزیک بزنم میام از تو قرض میگیرم!
قبول نکرد هر چی‌ هم سعی‌ کردم گفت نه!
گفتم پس بذار اقلاً من برسونمت خونه، گفت باشه.
گفتم  تو خیابون منتظر باش تا من مغازه رو ببندم، ماشینم از تو گاراژ وردارم بیام سوارت کنم.
نیم ساعت بعد جلو خونش واستادیم،پیاده شد، قبل از خداحافظی گفتم یک دقه صبر کن، از صندوق عقب کیبوردو در آوردم، گذاشتم تو خیابون گفتم، بچه هارو از طرف من ببوس بگو اینو عمو داده واسه شماها…………

دیدگاهتان را بنویسید