ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 28, 2009
تابستون که بچهها رفته بودن ایران، ۲ ماهی موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو وردار ببر پارک که منو کچل کرد، ایران هر جایی میبردیمش، میگفت من فقط دوست دارم با بابام برم پارک! میبردیمش، رستوران ناراحت بود، میبردیمش مسافرت ناراحت بود، بردیمش شمال لب دریا ناراحت بود حتی پارک هم که میبردیمش بازم میگفت نه من دوست داشتم با بابام برم پارک!گفت خلاصه همه بهت اونجا فحش میدادند میگفتن این چه جور پارکی میبره این بچه رو که فقط دوست داره با باباش بره پارک! گفتم اینکه کاری نداره، بلند شو بایی حاضر شو بریم پارک، منم خیلی دلم تنگ شده واسه اون پارک رفتنا با دختر گلم.
تو ماشین که داشتیم میرفتیم، دیدم چقدر بچهها عوض میشن وقتی میرن ایران، حرفاشون، حرکاتشون، طرز برخوردشون……..خلاصه تو این مدت کوتاه خیلی چیزا یاد میگیرن، فارسی حرف زدنشون که کلا عوض میشه، اصطلاحاتی که اونجا یاد میگیرن، چیزای میگن که ما آصلا نمیشنویم تو جمع ایرانیهای خارج، واقعا که این رفتن ایران صد در صد مفیده از هر نظر براشون.
رفتیم پارک شهر، خیلی خوشحال شد گفت بابا من خیلی این پارک رو دوست دارم، دلم میخواست الان دختر خاله هام، پسر عموهام، دوستای ایرانم اینجا بودن بهشون پارکمونو نشون میدادم! بعد از بازی رفتیم لب دریاچه به مرغابیها غذا دادیم، گفت ایران مرغابی ندارن! گفتم بابا جون ایران هم مرغابی هستن اما تو پارکها نیستن، مرغابیهای ایران دوست دارن جاهایی زندگی کنن که آدما کمتر باشن، گفت پارکاشون دریاچم نداشت، گفتم حتما اون پارکی که شما رفتین نداشته وگرنه تو ایران هم پارک زیاده که آب و رودخونه و دریاچه توش هست! گفت بابا تو پارکهای ایران هیچکی آلمانی بلد نبود حرف بزنه، گفتم چه بهتر دخترم، فارسی که قشنگتره، الان ببین تو رفتی ایران چه قشنگ داری با من فارسی حرف میزنی، آدم باید با ایرانیها فارسی حرف بزنه با اونای که فارسی بلد نیستن آلمانی! گفت اما اونجا بعضی از بچهها ادامو در میاوردن وقتی من حرف میزدم! گفتم چونکه تو قشنگتر از اونا حرف میزدی اونا حسودیشون میشده، سال دیگه که بری ایران دیگه اداتو در نمیارن!……….
بعد از ۳-۴ ساعت دیگه خسته شدیم برگشتیم خونه، وقتی جلو خونه ماشینو پارک کردم، گفتم خوب دیگه رسیدم، شروع کرد به خوندن:
رسیدیمو رسیدیم
کاشکی نمیرسیدیم
این دنده و اون دنده
خسته نباشی راننده
تو راه بودیم خوش بودیم
سوار لاک پشت بودیم!
تعجب کردم، پرسیدم بابا اینو از کجا یاد گرفتی؟ گفت وقتی داشتیم میرفتیم شمال، اینو با دختر خاله هام تو ماشین میخوندیم!
چقدر به دلم نشست این شعر بی سرو ته بچه گونه، تا حالا نشنیده بودم، من با وجودی که صبح تا شب چرتو پرت میگم و مینویسم اما خیلی هم زود گریم میگیره، نمیدونم چرا وقتی دختر ۳ سالم اینو داشت میخوند اشک تو چشام جمع شد! چقدر خوشم اومد که جای شعرای آلمانی backe backe Kuchen و alle meine Entchen …….این شعر فارسی رو خوند، گفتم عزیزم این شعرت از صد تا شعر فردوسی و حافظ و سعدی بیشتر بهم چسبید! پرسید بابا فردوسی کیه؟ گفتم بیخیال فردوسی بابا، ۳۰ سال رنج برد نتونست یک بیت شعر مثل این بگه:
تو راه بودیم خوش بودیم
سواااااااااااار لاکپشت بودیم!
…………………..
کاشکی الان اینجا بودی با لاکپشت میرفتیم پارک!