ارسالشده در نوشتههای بابی!در دسامبر 24, 2008 |
امروز صبح سر ریش زدن جلو آینه یاد پدر خدابیامرزمون و کلا یاد روابطه خانوادگی در سالهای نه چندان دور افتاده بودم، قدیما پدارا واسه خودشون ابهتی داشتن، وقتی وارد خونه میشدن همه خودشونو جمو جور میکردن، از بچههای قدو نیمقد گرفته تا خود مادر که میشه گفت همه کاره خونه بود، پدر که خونه بود همه میدونستن که هیچ کاری بدون اجازه پدر قابل اجرا نیست، همهٔ تصمیمات مهم رو پدر میگرفت، پدر بود که میگفت اینجا میریم اونجا میریم، پدر بود که میگفت اینو میخریم اونو نمیخریم، پدر بودکه تشخیص میداد بچه کجا بره کجا نره……….. پدر همه کاره و رئیس اصلی خونه بود، خلاصه تو همین فکرا بودم که گفتم بذار ببینیم ما چه قدرتو ابهتی تو این خونه داریم، صدامو کلفت کردم داد زدم سمت آشپز خونه، که خانوم و بچهها داشتن صبحانه میل میکردن، گفتم، با صدای خیلی مردونه: یه چای بریزین واسه پدر، دیدم هیچ کس نفسش در نیومد! گفتم نه بابا مثل اینکه هنوزم همه چی از بین نرفته، هنوزم پدر، پدره!
کارم که تموم شد، رفتم تو آشپز خونه، دیدم صبحانشونو خوردنو رفتن، از چایی پدر هم، اثرو خبری نیست! داد زدم ، پس کو این چایی که گفتم؟ خانومم گفت ، ظرفارو گذاشتیم تو سینک اونارو که شستی ببین اگه چایی مونده هم واسه خودت هم واسه من بریز، نبودم برو سر کارت درست کن بخور نوش جونت……………!