ارسال‌شده در نوشته‌های بابی! در مارس 17, 2009

هفته پیش جاتون خالی‌ خونه یکی‌ از دوستان جمع شده بودیم، چند تا خانواده که همم خدا رو شکر وضعشون بد نیست و به قول معروف دستشون به دهنشون میرسه، بعد از یکی‌ دو ساعتی‌ که که حرفا دیگه کم کم داشت تموم میشد و طبق معمول، ۱۰ دفعه همه از همدیگه می‌پرسن، خوب دیگه چه خبر؟ من واسشون تعریف کردم که خانومی از اشنایان اومده پیشم و جریان بسیار ناراحت کننده یی رو برام تعریف کرده بود، برام از اتفاقی که سر دختر جوونی از هموطنای ایرانی‌ افتاده بود تعریف کرده بود، که این دختر خانوم رو در سن ۱۵-۱۶ سالگی بطور غیابی به عقد آقائی در میارن که در اروپا زندگی‌ میکرده و ظاهرا هم از خانواده بسیار متشخص و متمولی بوده، ایشون رو به عقد آقا در میارن و چونکه آوردن ایشون به محل اقامت شوهرش نزدیک به ۲ سال طول میکشیده از ایشون خواستن که در این مدت در  خونه یکی‌ از بستگان ایشون  زندگی‌ کنه، این مرد شریف هم! در این مدت ۲ سال  بارها به او تجاوز کرده و او را تهدید کرده  که چناچه این دختر جایی‌ از این اتفاقات حرفی‌ بزند او را خواهد کشت، نا گفته نماند که این دختر از خانواده بسیار کم بضاعت و محرومی بوده که به خاطر اصرار پدر و ترس از او  مجبور به قبول این ازدواج شده،  بعدا هم که کار ویزاش درست می‌شه اونو میفرستن به شهری که شوهرش اونجا زندگی‌ میکنه ( همون جایی‌ که ما ساکن هستیم) وقتی‌ که این دختر جوون به اینجا میرسه میبینه که آقا داماد ۳۰ سال مسن تر از آنیست که به او گفته بودن! ولی‌ دیگه کاری از دستش ساخت نیست و خودش رو به دست تقدیر میسپاره، در اینجا هم بوسیله پسر داماد مورد تجاوز قرار میگیره و از پسر او حامله  میشه و………………….

در ضمنی‌ که من این داستان را تعریف می‌کردم خانوم‌ها بسیار متاثر شده بودن و حتا یکی‌ دو نفر از کیفشون دستمال در آوردن  تا اشکاشونو پاک کنن، اقایون هم انگشت به دهان مونده بودن از اینهمه نامردی و بیشرفی همجنسان خودشون! به هر حال برگردیم به اصل موضوع، خلاصه این دختر بعد از تحمل چندین سال زجر با دوست ما آشنا می‌شه که این خانوم بهش کمک کرده و این دختر زجر کشیده رو با خودش به خانه زنان برده و فعلا تحت مراقبت مسولین اونجاس، شوهرش و دارو  دستش اما ولکن این زن بیچاره نیستن و چونکه خیلی‌ هم پولدار هستن و بهترین وکیل هارو دارن، به این زن اتهامات فراوانی زده و دست از اذیت و آزار این موجود درمانده ور نمیدارن!

همه دوستان تحت تاثیر قرار گرفته بودن و برای این زن زجر کشیده اشک میریختن و غصه میخوردن، من در ادامه گفتم متاسفانه این خانوم فعلا در شرایط بسیار نا مطلوبی بسر میبره و گذشته از ناراحتی‌‌های روحی با مشکلات مالی‌ فراوانی روبروس و دوست من گفته که آنها برای این خانوم حسابی‌ در بانک باز کرده و از دوستانی که برایشان مقدور هست تقاضای کمک مالی‌ کرده‌اند، من هم میخواستم در همین جا از شما خواهش کنم که اگه میتونین کمکی‌ به این هموطن بکنین چونکه دستش واقعا به هیچ جای دیگه بند نیست، ماها آخرین امیدشیم.

یکدفعه جو عوض شد، اشکا تموم شد، یکی‌ از خانوما گفت، چرا این خانوم همون ایران کار رو تموم نکرده؟ گفتم پدرش میکشتش، از پدرش میترسیده. یکی‌ دیگه گفت چرا اینجا پلیس نرفته؟ گفتم خانوم این دختر جوون که زبون بلد نبوده، این رذل‌ها هم همش اینو میترسوندن که اگه بری پلیس میگرنت و میبرنت زندون ، میفرستنت ایران پیش بابات، اونم  میترسیده، یکی‌ از اقایون گفت، اصلا این دختر خودش میخواسته، تا حالا که حالشو میبرده ، حالا هم از اینا خسته شده میخواد بره جوره دیگه حال کنه! یک خانوم گفت از این داستان‌ها زیاد تعریف می‌کنن………..

گفتم میدونین، شما منو یاد اون مشهدی میندازین، مشهدیه نون گرفته بود داشت تو خیابون میرفت یه مرده جلوشو گرفت گفت آقا من خیلی‌ بدبختم، زن دارم و ۴ تا بچه که الان یک هفتس هیچی‌ نخوردن، مشهدی گریش گرفته بود و بلند بلند گریه میکرد، مرده گفت دختر کوچیکم از گشنگی از حال رفته، پسرم میگه بابا نون بابا نون،  می‌شه خواهش کنم یک کم از نونت بدی ببرم برای بچه هام دارن از گشنگی میمیرن، مشهدی در حالی‌ که زار زار گریه میکرد، گفت ببین داداش، هر چی‌ بخوای واست گریه می‌کنم اما نونمو بهت نمیدم!

یکی‌ از خانوما گفت حالا شما چه کاری کردی واسه این خانوم؟ گفتم عزیز من نمیبینی چشام مثل کاسه خون قرمزن من هم از وقتی‌ این داستانو شنیدم، دارم مثل ابر بهاری اشک میریزم کار دیگه اما از من ساخته نیست!

Leave a Reply