اکتبر 31, 2010 بدست Bobby | ویرایش

 

دیروز خانومم صبح اول صبح زنگ زد، خیلی‌ سر حال بود و مهربون!

 

حال خودشو و بچه هارو پرسیدم، گفت خیلی‌ خوبیم فقط جای تو خیلی‌ خالیه!

 

گفتم شما‌ها خوب باشین منم خوبم.

 

پرسید، چه خبر، چیکار میکنی‌؟

 

گفتم والا، خبری نیست، همه چی‌ امن و امان، امروز که کارم، فردا و پس فردام تو خونه، چونکه دوشنبم اینجا تعطیله.

 

گفت چرا میخوای بشینی‌ تو خونه، دو روز تعطیلی‌ بزن برو مسافرت!

 

گفتم مسافرت برم چیکار، الان چه وقته مسافرته؟

 

گفت نه، تو الان خیلی‌ وقته که هر روز سر کاری و خسته شدی، بد نیست که یکی‌ دو روزی هم که شده بری تغییر آب و هوایی بدی، نشین تنها تو خونه، حالت گرفته میشه!

 

فکر کردم یا حالش خوب نیست، یام اینکه داره سر به سرم میذاره!

 

گفتم من هر روز کار کردم؟ من خسته شدم؟ باورم نمیشه که این حرفا رو از دهن تو بشنوم!

 

گفت چرا که نه، هر کسی‌ بالاخره به استراحت احتیاج داره، مگه نمی‌بینیم که سال به دوازده ماه داری کار میکنی‌، مام دوست داریم که وقتی‌ میایم تورو شاد و سر حال ببینیم!

 

دست کردم تو گوشام که ببینم واقعا دارم درست میشنوم! گفتم، تو خودتی، یعنی‌ که این تویی که داری این حرفارو میزنی؟

 

گفت خود خودمم، تو نری مسافرت کی‌ بره؟

 

گفتم کجا برم مسافرت؟

 

گفت دو روز برو پاریس، لندن، زوریخ!

 

گفتم تو این سرما برم اونجا چیکار کنم؟

 

گفت برو بارسلون، اونجا گرمه!

 

گفتم ، تنها برم بارسلون؟ من مسافرت دوست دارم برم اونم با دخترام، وقتی‌ دست دخترام تو دستم باشه ، با اونا قدم بزنم از مسافرت لذت می‌برم، تنها برم بارسلون بگم چن منه؟

 

گفت با دوستت برو، با فر‌..!

 

گفتم تو تا حالا میگفتی‌ من قیافه این مرتیکه رو میبینم میخوام بالا بیارم، امروز چت شده که میگی‌ من باهاش برم بارسلون؟

 

گفت نه، برو، حتما هم برو، تو خیلی‌ وقته جایی‌ نرفتی و حتما اینقدر که زحمت میکشی خسته شدی!

 

گفتم درست دارم میشنوم، تو یعنی‌ واقعا داری غصه منو می‌خوری؟

 

گفت من غصه تورو نخورم، کی‌ میخواد غصه تورو بخوره؟

 

گفتم راستش من تا حالا ندیدم، هیچ زنی، همین جوری ، محض رضای خدا، غصه شوهرشو بخوره!

 

والا بخدا مات مونده بودم که چی‌ شده، گفتم حتما میخوای منو امتحان کنی‌؟

 

گفت نه اشتباه میکنی‌، قول بده که همین الان بری و ترتیب مسافرتتو بدی!

 

گفتم باشه، حالا ببینیم چی‌ میشه.

 

گفت ، حتما اینکار رو بکن!

 

نفهمیدم اصلا چه جوری خدافظی کردم، تو راه که داشتم میرفتم کار، خیلی‌ از خودم بدم اومد، گفتم ببین، طفلی زنگ زده و غصه منو می‌خوره و من جای اینکه بهش بگم دستت در نکنه، ازش می‌پرسم که حالت خوبه، تب داری؟…

 

سر کار هم همش تو این فکر بودم که چه‌جوری جبران کنم، بعد از ظهر بود که همکارم اومد، همونی که گفته بود باهاش برو مسافرت، گفتم من چند دقه میرم تا این مغازه بغلی، یه چیز بخرم بیام!

 

گفت کجا میخوای بری، باز الان اینجا شلوغ میشه منم تنها نمیدونم چیکار کنم.

 

داستان رو واسش شرح دادم و گفتم، من خیلی‌ شرمندش شدم میخوام برم واسش یه چیز بگیرم بفرستم!

 

گفت بذار حالا وقتی‌ موقعیتی بود این کار رو بکن، هدیه رو به مناسبت میدن!

 

گفتم آدم که واسه ابراز علاقش به همسرش مناسبت لازم نداره، خدا رو هم شکر که برای ما ایرانیها، برای هدیه دادن به خانوما همیشه مناسبت هست، کم کم دیگه ۳۶۵ روز در سال کمه، بعضی روزا به دو سه مناسبت باید بهشون کادو داد!

 

روز تولد، سالگرد نامزدی، سالگرد ازدواج، سالگرد خواستگاری، سالگرد اولین آشنایی، سالگرد رفتن به بیمارستان واسه وضع حمل، سالگرد برگشتن به خونه از بیمارستان بعد از وضع حمل، روز مادر، به تاریخ اینجا، به تاریخ ایران، قبل از انقلاب، بعد از انقلاب، روز زن اینجا، روز زن قبل از انقلاب، روز زن بعد از انقلاب، روز ولنتاین……

 

گفت بسه دیگه برو بگیر زود بیا!

 

میخواستم برم از مغازه بیرون، تلفن زنگ زد، گفتم برو جواب بده هر کی‌ منو خواست بگو نیست، گوشی رو ورداشت، گفت خانومته، گفتم واسه خانومم همیشه هستم!

 

ایندفعه دیگه من خیلی‌ مهربون بودم، ازش بخاطر پیشنهادش تشکر کردم، گفت خوشحالم که میخوای بری مسافرت.

 

گفتم بگو چیکار داشتی که عجله دارم ، باید برم جایی‌ زود بیام!

 

گفت میخواستم بگم حالا که تو داری میری بارسلون، من فکر کردم بد نیست که مام اگه موافق باشی‌ با بچه‌ها چند روزی بریم جایی‌ که بچه هام سر حال بیان!

 

گفتم شما که خدا رو شکر مسافرتین!

 

گفت نه، خواهرم اینا داران یه هفته می‌رن سنگاپور، گفتم اگه تو حرفی‌ نداشته باشی‌ منم بچه هارو ببرم چند روزی اونجا باشیم و برگردیم!

 

گفتم عزیز من، دخترای ۳ ساله و پنج ساله میخوان آثار تاریخی سنگاپور رو ببینن یا جنگل‌های سرسبزشو؟!

 

گفت خوب دیگه حالا که اونا دارن می‌رن، باز دیگه کی‌ موقعیت پیش میاد که ما بریم سنگاپور؟

 

گفتم بی‌خیال شو عزیز من، بچه‌ها هنوز خیلی‌ کوچیکن واسه اینجور مسافرت ها، اونا غیر از این که تو مسافرت طولانی خسته شن هیچ لذتی از این رفتن به سنگاپور نمیبرن!

 

گفت دیگه دیر شده، بلیط هارو گرفتن، پسم نمیگیرن!

 

گفتم خوب دیگه کاریش نمیشه کرد، بازم ازت تشکر می‌کنم که با من مشورت کردی!

 

گفت ناراحت شدی؟

 

گفتم نه بابا، چرا ناراحت شم، خیلی‌ هم از تو ممنونم که بزرگواری میکنی‌ و اجازه میدی منم دو روز برم مسافرت!

 

گوشی رو گذاشتم، دوستم گفت برو دیگه معطلش نکن که زودم برگردی،

 

نشستم رو صندلی‌ گفتم،‌ای بابا، ‌ آدم باید کادو رو به مناسبت بده……..

 

دیدگاهتان را بنویسید