ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 12, 2009

۱۰-۱۵ روزی میشه که خانوم بچه‌های من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتی‌هایی‌ برای من ایجاد کرده، گذشته از دلتنگی‌ شدید برای دخترام مسائل  دیگیی‌ هم هست که یک مرد متاهل که برای مدت کوتاهی مجرد می‌شه  باید باهاشون کنار بیاد، البته این دوری موقتی از خانواده  خوبیایی  هم داره که ادمایی که متاهل هستن این موضوع رو بهتر درک می‌کنن! اما فعلا نمیخوام راجع به اون بحث کنم، داستانی که میخوام واستون نقل کنم، گفتگویی هست که دیشب با برادرم داشتم.

برادر عزیز  من، مردیست بسیار مطلع به تمام امور و  اهل مطالعه و  تشنه کسب دانش، موضوع‌های زیادی نیست که او نتونه راجع به اونا اظهار نظر کنه، نشریات رو از الف آغاز تا نون پایان میخونه، با تسلطی که به چندین زبان خارجی‌ داره  رادیو، تلویزیون، اینترنت هم برای او  تنها وسیله سرگرمی نیستن بلکه منابعی برای  کسب اطلاع، خلاصه سرتون رو درد نیارم ، دیشب ایشون منت گذاشتن و بدیدن برادر کوچیکتر  اومدن تا لحظاتی مرا از تنهایی دربیارن.

دیشب بعد از چند دقه که اومده بود، نگاهی‌ به چند تا گل و گیاهی که ما تو خونه داریم انداخت و گفت، مثل اینکه به این گلها نرسیدی، خیلی‌ غمگین به نظر میرسن! گفتم اره بابا ول کن خشک شن تا خانوم بچه‌ها نیومدن از دستشون راحت شیم، چی‌ هستن این مفتخورا! نه گلی‌ نه شکوفه نه میوه‌یی ، کاکتوس، نخل…. درد سر بیخودی! گفت نه عزیز من این گل‌ها هم حس دارن، زندن و همه چیرو درک می‌کنن!! با همدیگه درتماس هستن و با هم حرف میزنن! پرسیدم حالت خوبه؟ گفت خوبه خوب و ادامه داد، دانشمندان روسی ازمایشی انجام دادن با چهار تا گل شمدونی اونارو  ۴ گوشه اتاق گذاشتن، وصلشون کردن به کامپیوتر هایی  که تغییر و تحولات رو در ارتعاشاتی که از خودشون صاعد میکردن نشون میدادن، هر وقت به یکی‌ از اینا سوزن میزدن اونای دیگه عکس العمل‌های بسیار شدیدی از خودشون نشون میدادن بعد از انجام تست‌های مشابه تونستن ثابت کنن که گیاه‌ها با هم حرف میزنن و صوت‌هایی‌ از خودشون در میارن که ما انسانها نمیشنویم اما اونا دائما در تماسن! گفت اونایی که با گل و گیاهاشون حرف میزنن و با اونا مهربون هستن گیاهان شادابتری دارن در مقایسه با اونایی که گیاهاشونو زیاد تحویل نمیگرن، گفتو گفتو گفت تا وقتی‌ که گفتم بس کن دیگه داداش، تا حالا کم غصه بچه‌های بیدفاع و زنای ستم دیده و حیوونای بیزبون رو میخوردیم که حالا دیگه باید واسه گیاه‌ها هم گریه کنیم، یک کم دیگه ادامه بدی باید هر وقت میخوام سبزی خوردن بخورم اول نیم ساعت از جعفری و تره و تربچه بخاطر شهید شدنشون عذرخواهی کنم بعدا قورتشون بدم!

خلاصه جاتون خالی‌ چند ساعتی‌ از هر دری صحبت کردیم ساعت شده بود نزدیک ۱۲ شب، ، داداش  هم با کامپیوتر  مشغول بود و داشت واسم چیزای اضافی رو پاک میکرد که دستگاه سریع تر شه، من هم خداییش بد جوری خوابم گرفته بود، یکدفعه از جام پریدم، داداشم پرسید چی‌ شد؟ گفتم یکی‌ داره منو صدا میزنه، گفت کی‌؟ قاطی کردی؟ گفتم نه من دارم میشنوم، فکر کنم این کاکتوسس، رفتم نزدیک کاکتوس، گفتم باور نمیکنی‌ اما داره باهام حرف میزنه! داداشم که چشاش گشاد شده بود، گفت چی‌ میگه؟ گفتم میگه:ساعت ۱۲ شبه، این دادش تو کی میخواد شاخو بکشه بره که ما بتونیم

دیدگاهتان را بنویسید