نوشته مهدی امیری در فوریه 12, 2010
دوست عزیزی چند سال پیش داستانی برام تعریف کرد که بی شباهت به حکایتی که میخوام براتون تعریف کنم نیست، چونکه بامزس، واستون اول اونو میگم بعدم میرم سر اصل داستان!
بله، میگفت تازه از ایران اومده بوده اینجا، همسایهای داشتن که حدود ۸۵-۹۰ سال سنش بوده<!–more–>، صبح تا شب هم تو حیاط جلو خونشون به گلهاش میرسیده، هر روز که دوستمون از جلو خونه اینا ردّ میشده سلام و علیکی با ایشون میکرده، تا اینکه یک روز، آقاهه صداش میزنه میگه بیا تو میخوام یک چیز بهت نشون بدم، دوستمون میره خونش میبینی از تو کمد لباسش یک کت و شلوار قدیمی در میاره و میگه من این کت و شلوار رو خیلی دوست دارم، دلم نمیاد بندازم دور، میخواستم ببینم اگه به درد شما میخوره، ورشدار! دوستمون میگه، نخواستم دلشو بشکنم گفتم آره خیلی قشنگه، خیلی از شما ممنونم، کت وشلوار رو میگیره و برمیگرده خونش، تو خونه میبینی، اولا که خیلی کهنس، ثانیا مدلش قدیمیه و ثالثا هم خیلی بد رنگ، اندازش هم اصلا بهش نمیخورده، کت و شلوار رو در جا میندازه تو سطل آشغال و کت و شلوار خودشو میپوشه و میره از خونه بیرون!
پیر مرده طبق معمول تو حیاط بوده، تا دوستمونو میبینه میگه، به به، چه بهتم میاد، شدی عین جوونیای خودم! دوستمون هم برای اینکه یارو رو خوشحال کنه، میگه آره، خیلی قشنگه، خیلی ممنونم از شما!
فرداش یک کت و شلوار دیگه میپوشه، پیر مرده باز میاد بیرون میگه، خوب شد که ننداختمش دور، خیلی بهت میاد، درستم قالب تنته!
فرداش باز یک کت و شوار دیگه تنش میکنه بازم همین، یارو میگه خدارو شکر که ننداختم، روز بعدش اصلا کت و شوار نمیپوشه بازم همین بساط!
دوستم میگفت جوری شده بود که هر روز صبح که از خونه در میومدم، مهم نبود که چی پوشیده بودم، تا مرده رو میدیدم خودم میگفتم، دست شما درد نکنه از این لباسی که بهم دادی، هم رنگش هم اندازش و هم مدلش خیلی بهم میاد!
و اما جریان ما: وقتی دختر من چند ماهش بیشتر نبود رفته بود ایران، یک روز خانومم از اونجا زنگ زد که شیر خشکهای ایران بهش نمیسازه، تمام بدنش ریخته بیرون، همش هم دل درد داره اگه میتونی، ۲ بسته شیر خشک براش بگیر بفرست، تو همین فکرا بودم که چه جوری بفرستم، دیدم یکی از مشتریا اومد تو، خیلی هم قیافش گرفته بود، گفتم چی شده، گفت، پدر خانومم دیروز فوت کرده، بهش تسلیت گفتم، گفت اره دیگه کاریش نمیشه کرد، خانومم فردا داره میره ایران، اومدم که لطف کنی دو تا تلفن دارم قفلشو باز کنی که ببره ایران بده به فامیلاش!
با خودم گفتم موضوع شیر خشکو بگم، نگم، بد نباشه یارو الان عزایی هم هست یکوقت نگه اینم چه دل خوشی داره، هیچی بهش نگفتم، اون خودش از حال بچم و خانومم پرسید، گفتم ایران هستن و اتفاقا همین چند دقیقه پیش هم زنگ زدن، اونوقت جریان شیر خشکو بهش گفتم، گفت ببین خانوم من که داره میره، هیچی هم باهاش نیست، بده من بهش میدم ببره، گفتم نه بابا الان اون ناراحته نمیخوام اونجا به درد سرش بندازم، گفت نه بابا مشکلی نیست بده من بهش میدم ببره، گفتم خیلی ممنونم،پس حالا که لطف میکینین چند دقه صبر کن برم از مغازه بغلی بگیرم جلو خودتم میریزیم تو یک کیسه نایلونی که هم سبک تر باشه و هم ببینی خودت که چیه! گفت باشه، تا من رفتم شیر خشک بگیرم ایشون هم رفت و از تو ماشینش دو تا دیگم تلفن آورد که براش قفلشونو باز کنم، گفت اینا رو نیمیخواد ایران بفرسته اما حالا که پیش منه، بهتره این کار رو هم ترتیبشو بدیم، گفتم حتما.
وقتی میخواست بره پرسید چقدر میشه پول باز کردن تلفن ها، گفتم اختیار دارین این چه حرفیه، اصلا قابلی نداشت، تشکر کرد و رفت.
شیر خشک هارو بعد از ۴ روز خانومم رفته بود از خونه خانمش گرفته بود، کادوی کوچیکی هم برده بود و خیلی هم تشکر کرده بود.
۲ هفته بعد، آقاهه اومد دو تا تلفن داشت، یکیش باتریش خراب بود، یکیشم خیلی درب و داغون بود روشو عوض کردم براش، قبل از اینکه بره، پرسید شیر خشکها رسید؟ گفتم، آره خیلی ممنونم، اینشاالله بتونم جبران کنم، گفت چقدر میشه مخارج تلفن ها، گفتم، اصلا حرفشم نزن، برو به سلامت!
<img src=”http://www.babyconeunkirchen.de/bilder/baby_nahrung.jpg” alt=”shir khoshk” />
چند ماهی پیداش نبود، ولی باز دیدم یکروز اومده با یک تلفن که صفحه دیسپلیش خراب بود، تعمیرش کردم، کار که تموم شد باز پرسید، شیر خشکها رسید؟ گفتم آره رسید، ممنونتم، بازم سوال کرد که چقدر تقدیم کنم؟ بازم گفتم قابل شمارو نداره و رفت!
درد سرتون ندم سالی یکی دوبار میومد، کارشو که راه مینداختم، موقع پرداخت، میپرسید شیر خشکها رسید، من هم میفهمیدم دیگه منظورش چیه، بازم تشکر میکردم و یارو هم میرفت!
اغراق نکرده باشم، دست کم ۱۴-۱۵ تا تلفن تو این چند سال واسه این شخص من مجانی تعمیر کردم، هر دفم کلی تشکر میکردم، کم کم دیگه یارو رو میدیدم حالم بد میشد!
دیروز اصلا سر حال نبودام،حوصله هیچکاری رو هم نداشتم، ۲۲ بهمن بود. از صبح، رادیو گوش میدادم و تلویزیون میدیدم که ببینم تو کشورمون چی میشه، خیلی دمغ بودم، هر کی میومد تو باهاش خوب تا نمیکردم! ساعت نزدیکای ۲ بعد از ظهر بود که دیدم در باز شد و دوستمون که شیر خشک هارو برده بود ایران از در وارد شد!
بعد از سلام و احوالپرسی، دست کرد تو جیبش دو تا تلفن در آورد گذاشت رو میز، دستگاهاشو نیگا کردم گفتم اینا خیلی وضعشون خرابه، فکر نکنم بیارزه که واست تعمیرشون کنیم، گفت اینارو بیخیال، حالا بگو ببینم شیر خشکها رسید؟
گفتم آره رسید، به پیر رسید، به پیغمبر رسید، به جون بچه هام رسید، به سر خاک پدرم رسید….. گفت حالا چرا داغ کردی؟ من فقط میخواستم مطمئن شم که رسیده!
گفتم ببین پدر من، بیا بریم این بغل مغازه، تو محضر اونجا بهت گواهی بدم که شیر خشکها رسید تا هم خیال تو راحت شه و هم من بتونم به کار و کاسبیم برسم! اون نوزادی که خانوم شما واسش شیر خشک برد، ۲-۳ سال دیگه عروسی میکنه، شما هنوز ناراحتی که ممکنه شیر خشک بهش نرسیده باشه؟ دست کردم تو صندوق ۲۰ یورو هم در آوردم، گفتم ببین دوست عزیز، من از اداره پست سوال کردم، اگه دو کیلو بار با پست اکسپرس ببرن ایران، هزینش چقد میشه، گفتن که حدود ۱۰ یورو، این ۲۰ یورو بگیر، فقط جون مادرت، جون هر کی دوست داری، قول بده که دیگه نگران شیر خشکها نباشی!