ارسالشده در نوشتههای بابی در دسامبر 11, 2009
چند هفتهای بود که خانومم ول کن نبود، میگفت بچهها بزرگ شدن باید تختاشونو عوض کنیم، من هم که طبق معمول زورم میاد پول بدم میگفتم ای بابا هنوز اینا میتونن یکی ۲ سالی رو همین تختا بخوابن، یک ذرّه صبر داشته باش من هر هفته از این کارتهای لاتاری میگیرم، هر وقت بردم، هم واسه تو یک دسته گٔل میگیرم و هم تخت بچهها رو هم عوض میکنیم!
میگفت چرت و پرت نگو دیگه بسه، تو فقط کاری که باید بکنی اینه که یک آگهی بدی تو روزنامه و یا اینترنت و این وسائل رو واسه فروش بذاری، گفتم خواب دیدی خیر باشه، هیچکی نه و من، من کم تو مغازه کار دارم که حالا باید جواب تلفنها و ایمیلهای مردم رو هم بدم که میخوان وسائل بچه دست دوم بخرن؟ گفت پس چی، میخوای بندازیشون دور؟ گفتم راستش من راغب ترم ۵۰ یورو هم بدم یکی بیاد اینارو ببره بندازه دور تا اینکه آگهی بدم و صبح تا شب جواب سوالهای چرت و پرت بیکارهایی که زنگ میزنن بدم!
خانما رو که میشناسین، ول کن نیستن، هر شب که میرفتم میگفت چی شد، آگهی دادی، میگفتم میدم، حالا صبر کن، الان قبل از کریسمسه، کارم زیاده، سرم خلوت شه حتما اینکار رو میکنم، میگفت مگه میخوای بیل بزنی، صبح تا شب پشت کامپیوتر نشستی، جفنگیات مینویسی و میخونی! ۲ خط بنویس میل کن به چند تا روزنامه و سایت، قال قضیه رو بکن، میگفتم چشم اما نمیکردم!
یک هفتهای بود که دیدم خانوم دیگه صحبتشو نمیکنه، گفتم خدارو شکر مثل اینکه رضایت داد اما خداییش یک ذرّه عذاب وجدان داشتم، با خودم گفتم عیب نداره حالا یک جوری جبران میکنم!
این یکشنبه طبق معمول من و بچهها رفتیم پارک بعدشم بردمشون نهار خوردن، ۳-۴ ساعتی بیرون بودیم، بر گشتیم خونه دیدم خانوم قیافش یک جور دیگس و سلامی که کرد با همیشه فرق داشت اما چیزی نگفتم! رفتم تو اتاق از تعجب شاخ در آوردم، دیدم نه از تخت بچه و نه از کمد لباس و کمد تعویض خبری هست! پرسیدم وسائل چی شد؟ گفت فروختم، گفت چی، فروختی؟ به کی؟ گفت خودم آگهی دادم تو اینترنت، چند نفر زنگ زدن، کمد تعویض رو به یک خانومه فروختم، بقیشم یکی دیگه خرید،! گفتم چجوری بردن؟ گفت تخت رو خودم به خانومه کمک کردم گذاشت تو ماشینش، اونای دیگه رو هم قبل از اینکه بیان پیچاشو باز کردم ۷-۸ تا تیکه شد، بردنش کاری نداشت، ۲ دفعه بردن پایین تموم شد!
نمیدونستم چی بگم، بد جوری کنف کرد منو! با خودم گفتم همین الان باید حالشو بگیرم واگر نه تا اخر عمر باید این داستان رو روزی ۳ دفعه بشنویم، هر چی فروخته باشه میگم، مفت دادی رفته!
پرسیدم خوب چند گرفتی واسه همش رو همدیگه، میدونی که اونا چوب اصل بود و فقط از رنگ طبیعی استفاده کرده بودن؟! گفت واسه کمد تعویض، ۱۶۰ یورو، واسه تخت و کمد لباس هم ۳۵۰ تا جمع زدم دیدم میشه ۵۱۰ یورو! دهنم باز موند زبونم گرفت! آخه ما اینا رو ۵ سال پیش گرفته بودیم، همشو رو هم ۴۹۹ یورو! ۱۱ یورو هم بیشتر از اونی که خریده بودیم گرفته بود! گفتم ما خودمون ۵۰۰ تا نداده بودیم، تو فروختی ۵۱۰ تا! گفت ما تو حراجی مفت خریده بودیم، دلیل نمیشه که مفتم بدیم بره.
گفتم عجب کار خوبی <strong>کردیم</strong>!! آگهی <strong>دادیم</strong>! گفت آره واقعا هم که تو خیلی زحمت کشیدی در فروش اینا.
کیف پولم رو میز بود، رفت ورداشت گفتم حالا نمیخواد پولشو به من بدی پیش خودت نیگردار ببینیم باهاش چیکار کنیم، گفت مثل اینکه قاطی کردی ها، من میخوام اون ۵۰ تایی که میخواستی بدی اینارو ببرن بندازن دور از تو کیفت وردارم و بزارم رو این ۵۱۰ تا برم باهاش دم کریسمس واسه خودم و دخترام هدیه بخرم!