ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 1, 2009

دیروز،  ۲ تا  خانوم جوان و  بسیار زیبا وارد  مغازه شدن، دست تو دست! با خودم  گفتم حالا نمی‌شد موقع وارد شدن دست همدیگرو ول کنین بی‌ انصافا،  ۲ تا دختر خوشگلم که پیدا می‌شن، اونام وضعشون خرابه! شورشو درواوردن این اروپایی هام دیگه! لباسا اسپورتی، عینک‌های آفتابی قشنگ، موها بلوند، اندام…. بر شیطان لعنت، استغفرالله!

با لحن همچین ‌ غیر دوستانه ای گفتم bitte schoen یعنی‌ بفرمایین، یکیشون گفت دوستم با موبایلش مشکل داره، می‌شه لطف کنین  نیگاش کنین؟ گفتم خواهش می‌کنم بفرمایین بشینین، دوستش یک گوشی Nokia N ۹۶ در آورد ، دیدم جایی‌ که بده دست من، داره میزنه به مانیتور کامپیوتر! اومدم دهن باز کنم یه چیز بهش بگم، دیدم دوستش زود اشاره کرد به چشماش، بهم علامت داد که کوره، ماتم زد، باورم نمی‌شد، دهنم همونجوری باز موند، گوشی رو از دستش گرفتم، سعی‌ کردم که خیلی‌ معمولی‌ رفتار کنم، اما خداییش خیلی‌ مشکل بود!  شوکه شده بودم دستام میلرزید! گفتم مشکلتون چیه، گفت  موبایلم از صبح خود به خود، خاموش روشن می‌شه، گوشیشو روشن کردم، دیدم میگه لطفا پین کدتونو وارد کنید، تعجب کردم، گفتم این دستگاه شما حرف میزنه؟ گفت بله این مخصوص ادمایی هست که نمیتونن ببینن، شما هر دکمه‌یی رو که  بزنین، بهتون میگه شما چیرو زدین و باید چیکار بکنین! گفتم چه جالب، تا حالا ندیده بودم، تا پین رو وارد میکردم دستگاه دوباره میگفت به امید دیدار و خاموش میشد! چند بار امتحانش کردم، همیشه همین بود، گفتم خانوم محترم، من متاسفانه نمیتونم اینو تعمیر کنم، چونکه این یک موبایل معمولی‌ نیست، باید بفرستمش Nokia, گفت بله اگه می‌شه لطف کنین برام بفرستین، اگه به چشاش نیگا نمیکردین اصلا ممکن نبود که باور کنین دارین با یک آدم نابینا حرف میزنین! گفتم چشم خانوم، حتما با کمال میل، گفت فقط من یه خواهش از شما دارم، اگه ممکنه تو این چند روزی که دستگام پیشم نیست یه گوشی بهم قرض بدین، چونکه من بدون تلفن نمیتونم کار های  روزانمو  انجام بدم، اومدم بهش بگم که ما گوشی قرضی نداریم، دلم راضی‌ نشد، گفتم ما از اینجور گوشیا نداریم، گفت نه معمولی‌ باشه من می‌تونم باهاش کار کنم، شما فقط بهم نشون بدین ۵ کجاس، بقیشو من خودم پیدا می‌کنم! یک گوشی نو از تو جعبه در آوردم دادم بهش، گفت من مخارجش هر چی‌ باشه خدمتتون تقدیم می‌کنم، گفتم نخیر خانوم مخارجی نداره گوشی شخصی‌ خودمه یکی‌ دیگم دارم، شما میتونین هر چند روزی خواستین ازش استفاده کنین، دوباره بیارینش، خیلی‌ خوشحال شد یک مقدار با گوشی کار کردیم، بهش یاد دادم که چه دگمه‌هایی‌ رو باید فشار بده، زنگشو واسش تنظیم کردم، بعد از نیم ساعتی‌، هم خودش هم دوستش یک عالمه تشکر کردن و دوباره دست تو دست رفتن! مام دیگه وقت نهارمون بود، طبق معمول تعطیل کردیم و رفتم رستوران.

مثل هر  روز بازم رفتم پیش دوستمون که رستوران ایرانی‌ داره، آقائی حدودن ۶۰ ساله میز بغلی نشسته بود، سر صحبت رو باز کرد، پرسید ایرانی‌ هستین، گفتم بله، شما مال کجایین؟ گفت من قبرسی هستم اما تو washington زندگی‌ می‌کنم، گفتم به به، همسایه حسین آقای خودمونی، گفت حسین آقا کیه؟ گفت بابا حسین Obama دیگه، خندید گفت آره همسایه دیوار به دیوارمونه! پرسیدم توریست هستین اینجا؟ گفت نه من از طرف شرکت کامپیوتر Toshiba اینجام، Notebook ‌های جدید  Toshiba رو آوردیم اینجا، در ضمن نماینده Unesco هم هستیم، ۳-۴ روزه اینجاییم هفته دیگه برمیگردیم، گفتم شما تو رستوران ایرانی‌ چی‌ میخواین؟ گفت من ایران بودم، تهران، تبریز،مشهد با احمدی‌نژاد هم ملاقات داشتم، گفتم چرا با اون؟ گفت من  هم یکی‌ از بازرسین بودم که برای بازرسی نیروگاه‌های اتمی‌ رفته بودیم ایران! خلاصه خیلی‌ از این در و اون در حرف زدیم، مرد با حالی‌ بود، از بچه هاش حرف زد از نوه هاش، عکساشونو بهم نشون داد، پرسید شما چیکار می‌کنین اینجا؟ گفتم من همین بغل مغازه دارم، گفت راستش من خیلی‌ از مصاحبت شما لذت بردم، میخوام یه چیزی رو به شما بگم، امروز از طرف Toshiba  برامون ۲۰ تا Notebook  میاد، مدلهای کاملا جدید ۲۰۱۰! ما باید اینارو بدیم به بچه ها، فقط باید پول گمرکشو بدن، اونم می‌شه چیزی حدود ۲۲۰-۲۳۰ یورو، قیمت اینا اما  تو بازار بیشتر از ۳۰۰۰ یورو هست، شمام اگه بچه دارین من دوست دارم یکی‌ از اینارو به بچه شما تقدیم کنم، یه چیزی حدود ۵۰-۶۰ یورو هم شما باید بدین به Unseco, اگه دوست دارین من غذامو که خوردم میام مغازتون فرمشو پر کنیم بریم فرودگاه، شما کامپیوترتونو بگیرین!

<strong>خدا بیامرز بابام همیشه میگفت:</strong>

تو نیکی‌ میکن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز!

گفتم قربون خدا جون  برم نخواست من آواره بیابون شم، ۱۰۰ متر از مغازه خودم اینورتر، تو رستوران، حین خوردن چلو کباب، جواب کار خوبی‌ که امروز واسه اون خانوم نابینا کردم داد! صد در صد باید بخاطر همون کار خیر باشه، وگرنه تا حالا هیچکی یک زال زالک هم به من نداده، امروز یکدفعه، این مرد قبرسی، ساکن washington باید بشینه بغل من،  تو کبابی ایرانی! بهم Notebook اونم مارک  Toshiba  بده! گفتم خانومه وقتی‌ تلفن رو پس بیاره، میگم مال خودت، نیگر دار ممکنه دوباره لازمت بشه!

غذارو که خوردیم، دوستمون هم غذاش تموم شدبا هم بلند شدیم بیایم بیرون، وقتی‌ داشتیم از رستوران میومدیم بیرون، صاحب رستوران پرسید، میرین کامپیوتراشو بگیری؟ گفتم حالا ببینیم چی‌ می‌شه، گفت، ۲-۳ روزه میاد اینجا، آدم خوبیه، قول یکیشو هم  به من داده، همه‌رو نگیری ازش، گفتم نه، خاطر جمع باش مال تو محفوظه.  به اتفاق راه افتادیم به سمت مغازه، تو راه صحبتمونو ادامه دادیم، دکتر کامپیوتر بود، گفت ۲ سال دیگه بازنشست میشه، میره پهلوی بچه هاش، قبرس، آخر عمری رو میخواد تو کشور خودش زندگی‌ کنه،میگفت، هیچ جا وطن آدم نمی‌شه، گفتم بعله، کاملا درسته،  ‌ مام آرزمونه که انشالله برگردیم یکروزی ایران، حالا دیگه تا ببینیم چی‌ پیش بیاد.

 تو مغازه عکس Notebook هارو بهم نشون داد، گفت رنگ نقره‌ایش خیلی‌ قشنگه، گفتم حالا رنگش زیاد مهم نیست، هرکدومو داشتین، گفت  بلند شو بریم فرودگاه، اگرم بخوای من می‌تونم ترتیبشو واست بدم، ولی‌ دیگه اینجارو پیدا نمیکنم که برات بیارم، شب بیا هتل آزم بگیر، گفتم اینجوری خیلی‌ بهتره، چونکه منم الان اینجا سر کار هستم، بخوام با شما بیام از کارم میفتم ا ولی اگه ماشین ندارین  با کمال میل در خدمتم می‌تونم شمارو ببرم فرودگاه، گفت نه، راننده منتظره بیرون،   تشکر می‌کنم ما میریم خودمون، ۳۰۰ یورو بهش دادم واسه گمرک و unesco و اینحرفا، قرارمنو گذاشتیم واسه ۸ شب هتل مرکور اتاق ۱۱۳، قبل از اینکه خداحافظی کنه، نگاهی به دیوار انداخت گفت این ۲ تا دختر خانوم خوشگل کی‌ هستن، گفتم اینا دخترامن، گفت مگه ۲ تا بچه داری، گفتم اره، گفت صبر کن، تلفن زد به همکارش،  پرسید چند تا کامپیوتر دیگه هست؟ اونم گفت ۶ تا،  برگشت به من گفت  یکی‌ دیگشم می‌تونم بهت بدم، گفتم والا، من بچه هام کوچیکن، اون یکیرم واسه خودم میخوام، شاید بهتر باشه که بدین به یکی‌ دیگه (با خودم گفتم، در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته) گفت نه بابا بگیر،  به من هم کمک کردی، چونکه زحمت مام کمتر می‌شه نباید دنبال بچه بگردیم که این کامپیوتر هارو بهشون بدیم، گفتم اگه اینجوریه که با کمال میل، ۳۰۰ تا دیگم بهش دادمو موقع خداحافظی گفت قول یکیشم به خانوم، صاحب رستوران دادم، شما میتونی زحمت اونم بکشی بدی بهش؟ گفتم چرا که نه، فقط شمام شب جایی‌ برنامه نذارین که من بتونم شامو در خدمتتون باشم، گفت من با یکی‌ از همکاران اینجام، اونم با خانومشه، گفتم شما از ایشون  و خانومشون از طرف من دعوت و خواهش کنین که اونام با ما باشن،فردام اینجا بخاطر روز کارگر تعطیله من تمام روز در خدمتم، می‌تونم شهرو بهتون نشون بدم، گفت باشه  خیلی‌ ممنون حالا ببینیم چی‌ می‌شه.

همکارم انگلیسی‌ بلد نیست، گفت برنامه چی‌ بود، واسش تمام جریان رو تعریف کردم، گفتم ۲ تاس، یکیش مال من یکیشم مال تو، گفت باور کن این کار خداس، الان ۳ روزه دخترم ولکن نیست میگه notebook لازم دارم، من هم پول ندارم واسش بگیرم، شبا اصلا خوابم نمیبره، اشک تو چشاش جمع شده بود، گفت خدا هنوز ماهارو فراموش نکرده، گفتم ببین، تو، تو زندگیت به کسی‌ بدی نکن، کلاه سر کسی‌ نزار، چشت به مال و ناموس کسی‌ نباشه،<strong> خدام هواتو داره</strong>! قبول کن، این بارها به من ثابت شده. گوشی رو ورداشت به دخترش زنگ زد گفت، شنبه Notebooket میاد، دخترش پرسید از کجا بابا؟ گفت از آسمون دخترم، از آسمون!

بعد از ظهر رو هر جور بود سر کردیم، به همکارم گفتم منتظر تلفن من باش، بهت زنگ میزنم، گفت مرسی‌، هیچوقت لطفتو فراموش نمیکنم! گفتم از اون بالایی تشکر کن! ساعت ۸ رسیدم هتل مرکور، رفتم دم Reception, گفتم با دکتر حسن بایرم کار داشتم، گفت کدوم اتاق؟ گفتم اتاق شماره ۱۱۳،  گفت ما اتاق ۱۱۳ اینجا نداریم! گفتم یعنی‌ چه؟ گفت اسمشو چه جوری مینویسن، spell کردم، گفت نه ما همچین مسافری نداریم! گفتم خود ایشون، ظهر پیش من بود، آدرس اینجارو داد! گفت هتل مرکور بغل هتل Ibiz,  گفت بابا اون انور چهار راس، اونم اسمش مرکوره منظورش حتما اون بوده، خیالم راحت شد، گفتم اره حتما همینطوره، گفت بغل هتل Ibiz.

ساعت شده بود ۸ و ۲۰ دقیقه، گفتم خیلی‌ بد شد، دکتر الان با Mr Stewart و خانومش منتظرن و حتما مگن این ایرانی‌ها اصلا ساعت و وقت حالیشون نیست، بدو بدو خودمو رسوندم اونجا، پایین تو لابی نبودن، رفتم دم Reception,  گفتم لطفا به اتاق ۱۱۳ زنگ بزنین بگین من پایین منتظرشون هستم، اگرم لازم هست که بگن من برم بالا، فکر کردم زحمت حمل Notebook هارو بهشون ندم، receptionist گفت اسم مسافر؟ گفتم Dr Hassan Bayram, گفت مسافر اتاق ۱۱۳ ایشون نیستن، بذارین ببینم ، ایشون تو کدوم اتاق هستن، تو  مانیتورش بالا و پایین رفت و گفت، متاسفانه ما همچین شخصی‌ اینجا نداریم! گفتم شاید اسمشو مینویسن Bairam گفت نداریم! گفتم Bairan گفت نه نداریم، Payram, نه، پرسیدم هتل مرکور دیگیی‌ هم اینجا هست؟ گفت نه اما من تو این مانیتور اسم  مسافرین تمام  هتل‌های مرکور رو میبینم، ما مسافری با هیچکدوم از این اسمها نداریم! کم کم داشت دوزاریم میوفتاد، ساعت شده بود ۹، اگه واقعا آقای دکتر منتظر من بود باید تا حالا ۱۰ دفعه بهم زنگ زده بود، از receptionist تشکر کردم، رفتم بیرون، بازم ولکن نبودم، رفتم هتل Ibiz اونجام گفتن همچین شخصی‌ رو نمیشناسن، اونجا دیگه  فهمیدم چه کلاهی سرم رفته،اعرقم کرد، نه  بخاطر ۶۰۰ یورو، نه، فدای سر دخترام، عرقم کرد، از خریتم، از نفهمیم، از زودباوریم، آخه چرا باید یکی‌ بیاد ۲ تا کامپیوتر ۳۰۰۰ یوریی رو به تو بده؟  خیلی‌ خوشگلی؟ خیلی‌ دلربایی؟ خیلی‌ خوش قدوبالایی؟ فقط چونکه ۱۰ دقیقه تو رستوران یکی‌ بغلت  نشست، میاد بهت ۶۰۰۰ یورو کامپیوترو بده به ۶۰۰ تا؟  آخه حماقت هم حدی داره! حتما بخاطر اینکه از کوبیده خوردنم خوشش اومده بوده! نه بابا ما هیچوقت از این شانسا نداشتیم، احدی تا حالا از این لطفا در حق من نکرده و نخواهد هم کرد، در اصل  خوب گوش به حرف خدابیامرز بابام دادم، اول نیکی‌ کردم بعدشم ۶۰۰ یورو رو انداختم تو دجله، حالام لباس غواصی بپوش برو پولتو از دجله دربیار!

به همکارم زنگ زدم، گفت چی‌ شد، گفتم، یارو کلاهبردار بود، گفت شوخی نکن، گفتم شوخیم کجا بود؟ گفت مگه می‌شه؟ گفتم حالا که شده،  باید میدونستم، من کی تو زندگیم شانس داشتم که حالا داشته باشم؟

گفت میگم ها، <strong>ایزد بدجوری هوامونو داشت</strong>، گفتم آره فقط الان یه مقدار مشکل دارم با راه رفتن، یکجورایی گشاد گشاد  راه میرم، چونکه هوای مارو از پشت داشت!

 گفت حالا کجا هستی‌؟ چیکار میکنی‌؟ گفتم فیلم آقای هالو رو دیدی؟ گفت صد دفعه! گفتم من الان مثل علی‌ نصیریان واستادم جلو هتل دارم میگم:

عجب…….عجب……عجب، روزگار غریبیس!

گفتم، فردا که روز کارگره  تعطیله، شنبه صبح، یک خورده زودتر بیا، قبل از کار میریم Notebook بخریم، گفت واسه کی‌؟ گفتم واسه دخترت دیگه واسه کی‌ پس؟ پولشم  نصف نصف!  آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! از هیچی‌ هم نترس، <strong>به قول بابای خدا بیامرزم</strong>، با خدا باش پادشاهی کن!!!

دیدگاهتان را بنویسید