ارسالشده در نوشتههای بابی در ژوئن 6, 2009 یادش بخیر دوران بچگی، ۱۳-۱۴ سالم بود، یکروز جمعه تو ماه رمضون،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 18, 2009 عجب داستانی، تازه دیروز کشفش کردم! چرا من با اینهمه فهم و…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضیها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 1, 2009 دیروز، ۲ تا خانوم جوان و بسیار زیبا وارد مغازه شدن، دست…
نوشته بابی (مهدی امیری) در آوریل 24, 2009 نمیدونم این چه عادتیه که بعضیها دارن و به جای هر کلمه،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 20, 2009 دیروز خانوم یکی از دوستان زنگ زد و گفت که شوهرش مریضه…
نوشته مهدی امیری آوریل 12, 2009 ١٠-١٥ روزی میشه که خانوم بچههای من رفتن مسافرت و این جریان مسلما ناراحتیهایی…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 12, 2009 ١٠-١٥ روزی میشه که خانوم بچههای من رفتن مسافرت و این جریان…
نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009 بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 27, 2009 وقتی که بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر مذهبی بود، یکدونه…