نوشته مهدی امیری ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 28, 2010
از شما چه پنهون من بعد از مدتها ۳-۴ ماه پیش ۲ تا شلوار خریده بودم که یک خورده واسم بلند بودن، آخه بین خودمون باشه، من چند سالی میشه که دیگه باسن و دور شیکمم به قدم نمیخورن! سایز کمر و باسن ۵۴ سایز قد ۴۸! هر چی به این خانومم میگم بابا اینقد غذاهای خوشمزه درست نکن، نذار من اینقد بخورم، اینجوری پیش بره من تا چند سال دیگه پهنام از درازام بیشتره، باید جای طول و عرض رو عوض کنم، به خرجش نمیره، غلط نکنم عمداً میده من بخورم که منو از چنگش در نیارن!
بهر حال، ۲ تا شلوار خریده بودم به خانومم گفتم که میشه اینارو واسم کوتاه کنی، ایشون هم خیالمو راحت کرد، گفت من حوصله اینجور کارارو رو ندارم! گفتم زن جان، من عاشق صراحتت هستم! اقلأ میگفتی، دستم درد میکنه، میگفتی چرخ خیاطی ندارم، میگفتی میترسم خراب کنم، یکدفعه آب پاکی رو دست من نریز، گفت من اگه با شوهرم رودربایستی داشه باشم با کی نداشته باشم!
۲ تا شلوار رو با خودم برده بودم مغازه، یادم رفته بود رو میز، یکی از آشناهای ایرانی اومد، تا شلوار هارو دید، گفت به به مبارکه، شیرینی اوفتادیم، گفتمای بابا مام بعد از چند سال یک چیز نو گرفتیم که الان یکماهی میشه تو کمد گذاشته بودم امروز آوردم بدم خیاط کوتاش کنه، گفت اینکه کاری نداره، بده خانمت ۱۰ دقهای برات ترتیبشو میده، گفتم آره طفلی تا اومد کوتاشون کنه، از شانس ما چرخ خیاطی سوخت، هر کار کردیم دیگه روشن نشد! حالا ما موندیمو این دوتا شلوار، گفت تو غصه چیرو میخوری، من واست همین امروز ترتیبشو میدم، گفتم شما؟ گفت آره ما تهران تو ولی عصر بوتیک داستیم، بوتیک top one رو که حتما میشناسی، مال ما بود! گفتم اگه بدت نیاد من top one رو که نمیشناسم سرشو بخوره، من ولی عصر هم نمیدونم کجاس!
گفت حالا مهم نیست اسمها همه تو ایران عوض شده، اصلا فکرشم نکن، این یک کارتو من واست راه میندازم، گفتم مثل اینکه خدا امروز به من لطف داشته و شما رو فرستاده که به داد من برسین، خیلی ممنون میشم، فقط به شرطی به شما زحمتشو میدم که پول زحمتتون رو بگیرین، گفت بابی این چه حرفیه، من که از شما پول نمیگیرم، گفتم شما لطف دارین اما من خودم کاسبم، دوستی جای خود، کسب و کار جای خود، گفت من امکان نداره ازت پول بگیرم اما چونکه اصرار میکنی فقط پول مخارجشو ازت میگیرم، گفتم لطف میکنی، من هم اینشاالله جبران میکنم!
پرسیدم خوب حالا چقدر تقدیم کنم، گفت شما واسه مخارج دوتاش ۲۵ یورو بده، کارش با من! تو دلم گفتم بی پدر مگه میخوای موتور تو شلوار کار بذاری، یا با نخ طلای ۲۴ عیار بدوزی که مخارجه کوتاه کردن ۴ تا پاچه شلوار میشه ۲۵ یورو! پول رو گرفت و گفت من میرم یک خرید کوچیک دارم، تا یک ساعت دیگه میام اینارو میبرم.
ظهر شد نیومد، فرداشم نیومد، شمارشو تو کامپیوترم داشتم پیدا کردم بهش زنگ زدم، گفتای بابا من پاک یادم رفت، شرمندم، همین فردا میام میبرم، صبح نرسم بعد از ظهر دیگه حتما پیشتم.
۲ روز گذشت نیومد، زنگ زدم، گفت، نشد به جون بچم، من وسایلشو همین فردا میگیرم، چونکه شما عجله داری میام همونجا واست ترتیبشو میدم! گفتم من که چرخ خیاطی ندارم، گفت همونجا با نخ و سوزن، جوری واست کوتاه میکنم که همه ایوالله بگن!
فرداش نیومد اما ایندفعه زنگ زد، گفت ببین بابی جان، من دیدم حق با شماس، بعد از اینهمه سال رفاقت، که به من رو انداختی! باید یک کار پرفکت تحویلت بدم، اونجا پیش شما با نخ وسوزن نمیشه، میام میبرم تو کارگاه واست درستشون میکنم! گفتم والا من فقط میخوام این شلوارها کوتاه بشه، چیز دیگیی از شما نمیخوام، موشک که نمیخوایم هوا کنیم!
دو روز دیگه زنگ زد گفت، من نمیرسم، اشکالی داره اگه برادرم بیاد پیشت اونارو ازت بگیره، گفتم نه عزیز شما کوتاه کن، هر کسی رو میخوای بفرست بیاد بگیره!
چند روزی ازش خبری نشد، من زنگ زدم، گفتم استاد باز مثل اینکه یادتون رفت، الان دیگه از یکماه هم بیشتره که شما میخواین این دو تا شلوار رو کوتاه کنین، اصلا این کار شما هست؟ شاید مشکل چیز دیگییه، گفت بابا من که گفتم تو عباس آباد بوتیک داشتم، گفتم بوتیکتون تو ولی عصر بود، تا جایی که من یادم میاد، گفت آره اونجام شعبه داشتیم! اما شما اصلا نگران نباش من این هفته ترتیب شلوراتو میدم! گفتم ببخشید جسارت نباشه اما شما دیگه با این بد قولیات ترتیب اعصاب منو داری میدی، میتونی بکن، نمیتونی، یک کلام بگو، آقا کار من نیست، الکی گفتم،۲۵ یورو پول لازم داشتم،گرفتم، خیاطی هم کار من نیست، اونوقت منم تکلیف خودمو میدونم، سر کار نذار منو عزیز من، گفت بابی این حرفا چیه من همین امروز میام از دلت در میارم، شلوار هارو میبرم خونه یکی از بچه ها، نزدیکای خودت زندگی میکنه، بعد ۲ ساعت هم میتونی شلوراتو بپوشی بری مهمونی!
لازم نیست که بگم، اونروزم نیومد، فرداش زنگ زد گفت میخواستم ببینم هستی، بیام شلوارارو ببرم، اشکالی نداره اگه ببرم پیش یکی از همکارها تو خیاطی اون کوتاه کنم؟ گفتم شما کوتاه کن هر جا میبری ببر، پرسیدم شما داستان شاگرد آهنگره رو شنیدی؟ گفت نه، گفتم پس گوش کن تا برات بگم:
در زمانهای قدیم، یک اهنگر، شاگردی میگیره، شاگرده میگه اوستا، کار من چیه؟ میگه شما باید بدمی، شاگرده میگه بدمی دیگه چیه، میگه این دستگاه رو بهم دیگه جلو اون آتیش فشار میدی، تا بادش آتیش آهنگری رو روشن نیگرداره، شاگرده شروع کرد به دمیدن؛ ۱۰ دقهای نگذشت بود که خسته شد، گفت اوستا، میشه بشینم و بدمم؟ اوستا گفت اشکالی نداره، شما بشین و بدم، چند دقه بعد، شاگرده میگه، اوستا، میشه یک پامو دراز کنم و بدمم؟ میگه مشکلی نیست، شما یک پاتو دراز کن و بدم، باز دوباره بعد از چند دقه شاگرده میگه، اوستا میشه هر دو پامو دراز کنم و بدمم؟ میگه شما هردو پاتو دراز کن و بدم، بازم چند دقهای میگذره، شاگرده میگه، اوستا میشه دراز بکشم و بدمم؟ میگه دراز بکش و بدم، چند دقه بعد، شاگرده میگه اوستا، اوستا نمیذاره حرفشو ادامه بده، ، میگه ببین پسر خوب، شما رو گرفتم که بدمی شما بدم، بمیر و بدم!
حالام شما دوست عزیز،شلوارو کوتاه کن، اینجا کوتاه کن، خونه خودت کوتاه کن، تو بوتیک بابات کوتاه کن، پیش دوستت کوتاه کن، پیش همکارت کوتاه کن، پهلو عمت کوتاه کن، برو زیر اقیانوس کوتاه کن، ببر کره ماه کوتاه کن، شما کوتاه کن، تو هر قبرستونی که میخوای کوتاه کن….
امروز صبح بالاخره این شلوارارو بعد´از ۳ ماه کوتاه شد! بله، صبح بردم یک خیاطی نزدیکای مغازه، ۲۰ یورو گرفت، بعد نیم ساعت هم زنگ زد که بیا شلوارات حاضره ببر!
مهدی جان خداییش بهت نمیاد ۲۵ یورو پول بی زبون رو داده باشی برات شلوار کوتاه کنن، فیلیم نیا
داریوش جان به جون عزیزت دادم! 😆
تازه انعام هم بهش دادم! 🙄
ادمین جان داستانتو که خوندم حدس میزدم از این رفیق بوتیک دارتون کاری بر نیاد. من خودم هیچوقت از دوست و آشنا در این جور امور خدماتی خیری ندیدم . از خیاطی گرفته تا تعمیر کامپیوتر و آرایشگری و … . بدیش میدونید چیه؟ که روت نمیشه بری سروقتش بگی این چه وضعشه؟ تازه کلی هم منت سرت میذارن و دست از پا درازتر برمیگردی سر خونه ی اولت . فقط توی دلت باید فحش بدی و حرص بخوری و البته توبه کنی :-))))
ندا جان، پدر منو در آورد، اخرشم کار رو انجام نداد!
اتفاقا همین یک ماه پیش دیدمش، گفت هر کاری داشتی در خدمتم! گفتم حتما مزاحم میشم! 🙄
ندا جون، این نوشته رو هم بخون، اینم تقریبا تو همین مایه هاست!
به پیر رسید، به پیغمبر رسید!