ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 20, 2009 |
چند روز پیش متأسفانه با خبر شدیم که پدر یکی از دوستان، دار فانی را وداع گفته و به رحمت ایزدی پیوسته به زبون خودمونی باباش مرده بود!
چند نفری دور هم جمع شده بودن به من هم خبر دادن که ساعت ۴ بعد از ظهر در فلان کافه! میریم به دلجویی، شمام قدم رنجه فرموده و تشریف بیاورید!
منم حدود ساعت ۴ وارد کافه شدم دیدم ۱۰-۱۵ نفری دور میز نشستن و صاحب عزا هم که از دوستان قدیمیست با چشمانی گریان اونجا نشسته، بعد از سلام و تسلیت، هر چی نشستیم دیدیم هیچکی هیچی نمیگه، نه فاتحهای نه صحبتی از اون مرحوم، نه ذکر خیری، خرما و حلوایی هم در کار نبود، جای قرآن هم صدای موزیک از بلندگو پخش میشد! یک خانوم گارسون هم بود که دامن کوتاهی هم پوشیده بود( البته من فقط یکنظر نیگاش کردم، اونم که حلاله) و هر چند وقت یکبار میومد و میپرسید نوشابه چی میل دارین؟ یکی از دوستان که بغل من نشسته بود در گوشی از بغلیش پرسید میشه ابجو سفارش بدیم؟ بغل دستیش هم گفت چرا که نه، هر چی دوست داشته باشی میتونی بگی واست بیارن! اومد گارسون رو صدا بزنه بهش گفتم بابا شماها اومدین عزا یا عروسی و دیسکوتک؟ گفتم فلان فلان شدهها شما تو کدوم عزا ابجو خوردین که حالا میخواین اینجا ابجو سفارش بدین، یک خودرده فکر کنین، احترام اون مرحوم رو اقلاً نیگر دارین، حالا قرآن نمیخونین، نخونین، فاتحه نمیخونین، نخونین دیگه عرق خوریتون چیه، شما اومدین دلجویی یا سور چرونی؟ گفتن بابا تو هم چقدر ارتجاعی هستی! گذشت اون زمانی که مردم تو عزا موهاشونو میکشدن و گریه زاری راه مینداختن، تو کی میخوای اینا رو یاد بگیری؟! هر چی سنت بیشتر میشه عقب افتاده تر میشی! گفتم اگه روشنفکری به اینه که تو مجلس عزا عرق و ابجو بخوری من مرتجع هستم، بابا دوستمون پدرشو از دست داده، ناراحته، نتونسته حتی دم آخر بابای خدا بیامرزشو ببینه، ۵ هزار کیلومتر باهاش فاصله داشته، درسته که ما دین و ایمون درست و حسابی نداریم اما باباش آدم متدینی بوده، حالا شما دینداری، باش نیستی مشکل خودته اما دیگه مبالغه نباید بکنیم، تظاهر به دینداری بده اما بدتر از اون تظاهر به بیدینیه!
دوست بغل دستی که باهاشم خیلی شوخی میکنیم گفت حالا دیگه تو پیش ما جانماز آب میکشی؟ گفتم مسخره بازی رو بذارین کنار، صحبت جانماز و پیشنماز نیست، موضوع احترام به روح اون مرحومه، حالام دهناتونو ببیندین بذارین من صحبت کنم!
خدائیش خیلی فکر کردم چی بگم تو این موقعیت، من تا حالا در عمرم شاید ۳-۴ بار بیشتر مجلس عزا نبودم، هرچی میخواستم یادم بیارم که چیها تو این مجالس معمولان میگن هیچی یادم نمیومد!
سینه رو صاف کردم و از دوستمون پرسیدم، چند سالشون بود پدر خدا بیامرزت؟ گفت ۷۱ سال، با خودم گفتم اقلاً ۴۰ سالش بود میتونستم بگم جوونمرگ شد! پرسیدم مریض بودن ایشون؟ گفت نه اتفاقا تا ۲-۳ روز از فوتش خیلی هم سر حال بودن اما ۲-۳ روزی درد شدیدی حس میکرده در ناحیه سینش، کوتاهی کرده، نرفته دکتر بعد از ۳ روز هم اخی کشیده و رفته، به احتمال زیاد سکته قلبی کردن! موندم چی بگم، اگه میگفت چند سالی بود مریض بود، بهتر بود! حرفای بهتری داشتم بگم، گفتم خدا رحمتشون کنه، خداوند نخواسته که ایشون زیاد درد بکشن، چونکه آدم خوب و متدینی بودن زود بردش که زیاد زجر نکشه! رفیق بغل دستی تا اینو شنید، گفت بشین سر جات بابا، تو هم که هر کی میمیره میگی، خوب شد که مرد، بابای من هم که مرده بود، گفت خوب شد که رفت زجر نکشید حالام که باز داری همونو میگی، یک دفعه دیگم یه جا دیگم همینو گفتی! تو اصلا از این به بعد برو عزا واسه تبریک گفتن! اینو که گفت همه زدن زیر خنده حتّی رفیق عزاییمون! راست میگفت بی پدر! تو دلم گفتم تف به اون حیات پسر، یک ساعت زور زده بودم تا این حرفارو سر هم کنم! گفتم فلان فلان شده چی انتظار داشتی بگم، دوست داری بهش بگم خوب خواهرت فلان شد بابات مرد؟ خوب باید همین حرفارو بگم دیگه، میرن عزا یک چایی میخورن یک خرما میذارن دهنشون یک فاتحه میخونن و میرن دنبال کارشون، من که آخوند نیستم که بلند شم روضه امام حسین و نماز میت بخونم، گفتم از همین الان بهت بگم، بابات که مرده صبر میکنم مادرت بمیره اونوقت میام تو عزاش، یک شیشه ویسکی میزارم رو میز شروع میکنم به خوردن، آهنگ بابا کرم هم میگم واسم پخش کنن بعدشم یکی میزنم تو گوشت میگم فلان فلان شده چرا گذاشتی مادرت بمیره؟ اونوقت دیگه نمیتونی بگی این همش میگه خوب شد که مرد!
اینم حکایت مجلس ترحیم ما در اروپا! عزا هم عزاهای قدیم!