چند روز پیش یکی از دوستان اومده بود پیشم، حالش خیلی گرفته بود، میپرسم چته؟! میگه باید ۳ روز دیگه…
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده…
نوشته مهدی امیری ۲۳ فروردین ۱۳۸۸ - ۱۲ آوریل ۲۰۰۹ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما…
دوستان حال و احوال کردن هم با این خارجیها درد سره بخدا! دیروز دیدم یکی از مشتری های اتریشی اومد…
می 19, 2009 نوشته مهدی امیری معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع میکنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش…
چند هفته ای بود که خانومم هر روز میگفت که اجاق گازمون درست کار نمیکنه، یکی از شعله هاش روشن…
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی در آگوست 3, 2009 زنگ زدم به خانومم، گفتم بریم؟ پرسید کجا؟ گفتم چیکار داری…
نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri) در ژانویه 11, 2009 دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟ گفتم نه بابا…
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 4, 2010 ۵-۴ سال پیش جاتون خالی مسافرتی داشتیم به جزایر قناری، به شهری…
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 10, 2010 چند روزی بود که تصمیم داشتم یک مطلب قشنگ درباره خانمها بنویسم، چونکه…