نوشته مهدی امیری فوریه 12, 2010 دوست عزیزی چند سال پیش داستانی برام تعریف کرد که بی شباهت به حکایتی…
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010 خیلی اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در دسامبر 11, 2009 چند هفتهای بود که خانومم ول کن نبود، میگفت بچهها بزرگ شدن…
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009 عجب داستاینه این کار ما، امروز یک خانوم، از مشتریهای قدیمیاومده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 24, 2009 داشتم با خودم خاطرات گذشته رو مرور میکردم، خیلیهاشون تلخن اما بعضی…
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم…
نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009 آدم باید کلش کار کنه، منو خدا هر چی بهم نداده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009 باور کنین که خیلی کار دارم اما باز کرم چرت و پرت…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 4, 2009 باور کنین هیچ ملتی مثل ما ایرانیها بامزه نیست! دیروز رفته بودم…
نوشته مهدی امیری مدیر سایت در آگوست 31, 2009 چند روز پیش جاتون خالی مهمون داشتیم،خانوم یکی از دوستان که…