یک روز به یاد ماندنی

دوستان امروز جاتون خالی با دخترام رفته  بودیم سینما, بلیطو که گرفتیم, هنوز بیشتر از یکساعت تا شروع فیلم مونده بود. گفتم بچه ها اگه  گرسنتونه, این بالا  رستوران خوبی…

Continue Readingیک روز به یاد ماندنی

استخوان بزرگ

دیروز دوستان وسط زمستون اینجا تو وین ١٣-١٤ درجه بود, اصلا هوا بهاری! تو روزنامه امروز خوندم که درخت های گیلاس تو بعضی  از منطقه های وین, شکوفه  زدن و…

Continue Readingاستخوان بزرگ

روز پدر

دوستان همه در جریان هستن که دراکثر کشور ها، این یکشنبه روز مادره، دو تا دختر منم الان چند روزیه که همش دارن برنامه ریزی میکنن، که چجوری  در این…

Continue Readingروز پدر
Read more about the article روز پدر
Credit to Craiyon.com for Image

جواب های، هویه!

امروز صبح که داشتم دخترمو میبردم مدرسه ،دیدم همچین بگی و نگی دمقه و سر حال نیست!  بهش میگم بابا جون، دخترم، امروز دوشنبست و روز اول هفته، امروز اگه…

Continue Readingجواب های، هویه!

! شامی که کوفتمون شد

دوستان چند شب پیش ، نمیدونم بگم جاتون خالی یا نگم! شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم، اینا  یک دختر ٤-٥ ساله خیلی شیرین  و بامزه هم دارن به…

Continue Reading! شامی که کوفتمون شد

شامی که کوفتمون شد!

دوستان چند شب پیش ، نمیدونم بگم جاتون خالی یا نگم! شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم، اینا  یک دختر ٤-٥ ساله خیلی شیرین  و بامزه هم دارن به اسم ملیکا، خلاصه همه ما  مهمونا کلی سرگرم  بودیم با این ملیکا خانوم تا رسیدیم به شام خوردن (more…)

Continue Readingشامی که کوفتمون شد!

جن و بسم الله

دیروز با دخترم تلفنی حرف میزدم، پرسید بابی جن هست؟ میگم جن چیه بابا؟ میگه جن دیگه بچه ها اینجا همش شبا از جن حرف میزنن! میگن هم جن هست…

Continue Readingجن و بسم الله

مردان حامله!

نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri)  در ژانویه 11, 2009

دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟
گفتم نه بابا جون، تو حتما اون خبرو تو رادیو تلویزیون شنیدی که میگفت یک مرد حامله شده، اما اون مرد نبوده، زن بوده ، تغیر جنسیت داده، وگرنه عزیزم مرد که حامله نمی‌شه!

گفت بابا تغیر جنسیت دیگه چیه؟ ( با خودم گفتم عجب گیری افتادیم با این بچه) گفتم (more…)

Continue Readingمردان حامله!

بابای خوب!

دوستان همه چی بر عکس شده بخدا! قبلنا بچه ها جرات نمیکردن جلو پدر و مادرا سیگار بکشن حالا ما پدر ها جرات نمیکنیم  جلو بچه هامون دست به سیگار بزنیم!  صبحا که بعد از صبحانه میخوایم  سیگار بکشیم باید بریم یه جا قایم شیم و یواشکی سیگاره رو جوری بکشیم که بچه ها نبینن دعوامون کنن!

امروز صبح هم  رفته بودم و مشغول کشیدن سیگار صبگاهی بودم در ضمن هوای دختر کوچیکه روهم  داشتم که تو آشپزخونه  نشسته بود و  قرار بود لیوان  شیری رو که مامانش براش گذاشته بود بخوره !
دختر کوچیک من بر عکس باباشه هر چی من خوردن رو دوست دارم اون از غذا  و میوه خوردن و  اینجور کار ها بدش میاد، عوضش، شکلات و آت و اشغال ، هر چی بهش بدین، نه نمیگه! (more…)

Continue Readingبابای خوب!

!الاغ

چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن  تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…

Continue Reading!الاغ

اینترنت و عوارض جانبی!

دوستان میخوام امروز توجه پدر و مادر ها رو به موضوعی جلب کنم که به نظر من خیلی مهمه، اونم داستان بچه هاست و اینترنت، اینترنت دیگه پیر و جوون…

Continue Readingاینترنت و عوارض جانبی!

قصه های من و دخترام!

دختر کوچیکم دیروز اومده مغازه پیشم، میخنده، میگم بابا چرا میخندی، میگه بابی تو هم یه چیزیت میشه ها! میپرسم چرا بابی؟ میگه اخه تو خودت iphone داری اونوقت بازم رفتی…

Continue Readingقصه های من و دخترام!

شهر بازی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 24, 2010

فقط واسه اونایی که هنوز نمیدونن میگم، من دوتا دختردارم، یکی‌ پنج سال و نیمشه، دومی هم ۲-۳ ماهی‌ هست که شده ۳ سالش، اولی‌ خیلی‌ خانومه و دومی خیلی‌ شیطون!

دیروز چونکه بازم اینجا  تعطیل بود با خانوم وبچه‌ها رفته بودیم یک شهر دیگه، تو یک کشور دیگه! اروپا یک خوبی‌ که داره اینه که فاصله پایتخت بعضی‌ کشور‌ها از همدیگه، از فاصله جنوب تهران به شمالش کمتره!

مام بخاطر اینکه  اینجا،  مغازه‌ها تعطیل بودن، رفتیم کشور همسایه، جایی‌ که هم مغازه‌ها باز بودن و هم شاپینگ سنتری داشت (more…)

Continue Readingشهر بازی

برای اینکه!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 11, 2010

ما پدر و مادر‌ها هم آدمای عجیبی‌ هستیم، تا وقتی‌ که بچه‌ها کوچیکن و بلد نیستن حرف بزنن، تمام سعی‌ و کوششمون اینه که بهشون حرف زدن یاد بدیم، بعد که بچه‌ها شروع می‌کنن و چند تا کلمه و جمله  میگن، ما‌ها اینقدر ذوق می‌کنیم که جای اینکه به اونا درست حرف زدن یاد بدیم، از اونا حرف زدن یاد میگیریم!
دختر کوچیکه ما، به پستونک میگه مونول! چرا، خدا می‌دونه، حالا دیگه تو خونه ما، کسی‌ پستونک نمی‌گه، همه حتی عمو و خاله و اقوام نزدیک هم میگن مونول!
وقتی‌ که از یکی‌ ناراحت میشه میگه من ناحارتم، مام دیگه الان ۲-۳ ماهیه (more…)

Continue Readingبرای اینکه!

سوار لاک پشت بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچه‌ها رفته بودن ایران، ۲ ماهی‌ موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو…

Continue Readingسوار لاک پشت بودیم!

آشپزی بند انگشتی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره،  فقط باید رو اجاق  گرمش کنی‌،  واسه خودت…

Continue Readingآشپزی بند انگشتی!