…..خوشبختی یعنی داشتن دو تا دختر

نوشته مهدی امیری ۷ سپتامبر ۲۰۱۹
هفته پیش, همچین روزی بود که رفتم دخترامو بیارم, کوچیکه گفت بابی باید بیای بالا.
گفتم نمیشه باباجون, جاپارک اصلا نیست , آماده باشین رسیدم اونجا زنگ میزنم زود بیاین پایین سوار شین.
گفت بابی نمیشه, پیانو خراب شده صداش درنمیاد.
گفتم من چیکار کنم بابا, مگه من ولفگانگ آمادئوس موتزارتم یا هربرت فون کارایان؟!
من نمیتونم تعمیرش کنم عزیزم, من پیانو و کمد لباس رو نمیتونم از هم تشخیص بدم !
گفت بابی تو میتونی تو بخوای , همه کار بلدی!
آقا این هندونه رو که زیر بغل من گذاشت ها, خیلی خوشم اومد, یک دفعه اصلا احساس کردم هیکلم درجا دوبرابر شد از غرور, اینکه بچم اینقدر روی بابای هیچ کارش حساب میکنه, خیلی منو تحت تاثیر قرار داد !
گفتم باشه باباجون, بزا بیام ببینم چیکارش میتونم بکنم!
شانس آوردم طولی نکشید که یک جا پارک پیدا کردم, تو راه پله ها که داشتم میرفتم, دست به دامن خدا شدم, گفتم خدا یا ببین , تو رو جون هرچی مرده منو امروز جلو این بچه ها کنف نکن, من چیز زیادی از تو نمیخوام, فقط یک کاری کن که صدای این پیانو دربیاد, فقط بذار من این پیانوی فکسنی رو امروز راش بندازم, من امروز از این خونه بیام بیرون, پیانو تعمیر نشده باشه, دیگه اسمتم نمیبرم ها, گفته باشم, حواستو جمع کن!
آقا وارد آپارتمان که شدم دیدم صدای پیانو میاد و دخترم هم نشسته داره آهنگ میزنه .
گفتم مسخره کردین منو این که کار میکنه ؟!
دختر بزرگه گفت بابی بشین اونجا, بعدشم که دیگه ۳ تایی با هم شروع کردن به خوندن:

تولد تولد تولدت مبارک
….خودم یادم رفته بود از تولدم 

Leave a Reply