دیروز با بچه ها رفته بودیم استخر , دختر بزرگم رفت از فروشگاه توپ بخره.
وقتی برگشت گفت بابی من یک رنگ دیگه میخواستم اما آقاهه نزاشت, سرم داد کشید و اینو بهم داد!
پرسیدم, سر تو داد زد؟!
گفت آره
گفتم چیکار کردی مگه؟
گفت هیچی, داشتم توپا رو نگا میکردم که ببینم کدومش خوشگلتره, گفت زود باش دیگه, یکیشو وردار, یام برو بیرون بزار به کارم برسم!
گفتم, فروشنده به تو گفت برو بیرون؟!
گفت آره!
گفتم: …. خورد مرتیکه الاغ !
اومدم از جام بلند شم, دختر کوچیکم, نگاهی به قیافه من کرد و گفت, ولش کن بابا, نکشیش!!!
گفتم, نه نگران نباش, بیاین بریم ببینم حرف حسابش چیه!
بعدا فهمیدم, مثل اینکه که دخترم حق داشته طفلی بترسه!
تا وارد فروشگاه شدیم, مرده فقط نگام کرد و قبل از اینکه هیچی بگم, به دخترم گفت:
بیا دخترم هر رنگی رو میخوای وردار.
یکی هم وردار واسه خواهرت, من بهش هدیه میدم!
والا بخدا !همش که به خوشگلی و قیافه و مو و چشم و ابرو نیست!زن…
https://youtu.be/qDLZd_g8QXA عزیزان دلم, دیروز که روز ۲۳ دسامبر و یک روز مونده به کریسمس بود,…
شب یلدا، فرصتی است برای با هم بودن، گفتن از خاطرات شیرین و ساختن لحظههایی…
https://youtu.be/qkTWlW8FYsU دوستان من فقط یکبار در عمرم, سعی کردم سفره شب یلدا بچینم تو خونم…
حالا که صحبت از گذشته ها شد و وقتی که دخترام کوچیک بودن دوستان ,…
کمتر کسی ازماها داستان دوازده برادر، ننه سرما ، چله بزرگ و چله کوچیکه رو…