تئاتری به اسم زندگی‌!

  نوشته مهدی امیری Mehdi Amiri  می 17, 2010 life is a play چند وقت پیش با برادرم که رل یک آدم فهمیده و دانشمند رو بازی میکنه!  صحبتی‌ داشتیم…

Continue Readingتئاتری به اسم زندگی‌!

برای اینکه!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 11, 2010

ما پدر و مادر‌ها هم آدمای عجیبی‌ هستیم، تا وقتی‌ که بچه‌ها کوچیکن و بلد نیستن حرف بزنن، تمام سعی‌ و کوششمون اینه که بهشون حرف زدن یاد بدیم، بعد که بچه‌ها شروع می‌کنن و چند تا کلمه و جمله  میگن، ما‌ها اینقدر ذوق می‌کنیم که جای اینکه به اونا درست حرف زدن یاد بدیم، از اونا حرف زدن یاد میگیریم!
دختر کوچیکه ما، به پستونک میگه مونول! چرا، خدا می‌دونه، حالا دیگه تو خونه ما، کسی‌ پستونک نمی‌گه، همه حتی عمو و خاله و اقوام نزدیک هم میگن مونول!
وقتی‌ که از یکی‌ ناراحت میشه میگه من ناحارتم، مام دیگه الان ۲-۳ ماهیه (more…)

Continue Readingبرای اینکه!

کیبورد

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 6, 2010

ساعت هفت شب بود، میخواستم تعطیل کنم برم خونه که یکی‌ از آشنا‌ها زنگ زد، گفت میتونی‌ چند دقه صبر کنی‌ من بیام، الان تو رام، گفتم باشه، ۱۰ دقه‌ای طول کشید تا رسید، مشغول حرف زدن بودیم که یکی‌ اومد تو.
گفتم می‌بخشین اما ما بستیم، فردا می‌تونین تشریف بیارین.
گفت من فقط میخوام نگاهی‌ به جنساتون بندازم و برم!
از قیافش معلوم بود که کولیه، اینجا که ما هستیم، وقتی‌ هوا گرم میشه. کولیها از کشور‌های همسایه میریزن، ۸۰ در صدشون تو خیابونا گدایی می‌کنن، بقیشونم که جوونتر هستن، دزدی! (more…)

Continue Readingکیبورد

امید

 ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 5, 2010

ما آدما با امید و آرزو زنده‌ایم،  اونایی که مریضن به امید اینکه زودتر سلامتیشونو به دست بیارن، به زندگیشون ادامه میدن، اونی‌ که از عزیزش دوره به امید دیدار دوباره دلش خوشه، دانشجو به امید دکتر و مهندس شدن شب و روز درس میخونه، دخترای دم بخت (more…)

Continue Readingامید

طوقی

ارسال‌شده در بهترین نوشته‌های بابی آوریل 26, 2010

بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی‌ از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!

تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی‌ با هم بد بودن، هفته‌ای ۲-۳ بار حسابی‌ کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن! (more…)

Continue Readingطوقی

مهمون سابق!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آوریل 23, 2010

بعضی‌ وقتا آدم بدمیاره، درست مثل این شنبه‌ای که گذشت، ساعت حدود پنج و نیم شیش  بود، ۴-۵ تا تلفن جلوم رو میز که باید سریعاً روبراشون می‌کردم، مشتری هام چپ و راست میومدن، اصلا نمیذاشتن به کارم برسم که تلفن زنگ زد، خانوممم بود، گفت امشب زودتر بیا که باید بریم جشن تولد سامان! گفتم خدا حفظش کنه، من نه سامان یادم میاد کیه نه پدر و مادرشو میشناسم!  خیلی‌ هم کار دارم شما با بچه‌ها برین، منم تلفن میزنم بعدا بهش، واسش تو تلفن میخونم، بیا شمعارو فوت کن که صد سال زنده باشی‌!
 گفت خودتو لوس نکن، این دری وریارو بذار کنار، شیش و نیم خونه باشی‌ که دیر نرسیم! (more…)

Continue Readingمهمون سابق!

!کاشکی‌ تابستون مرده بودی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آوریل 13, 2010 پدر یکی‌ از دوستان متأسفانه به رحمت ایزدی پیوسته بود، بازماندگانش، که هر کدوم هم از یک گوشه دنیا اومده بودن،  برای عزا‌ش…

Continue Reading!کاشکی‌ تابستون مرده بودی

دو دوتا چارتا

نوشته مهدی امیری آوریل 8, 2010

میگه نشستم حساب کردم، دیدم که اگه من هر روز تو رستوران غذا میخوردم، لباسامو میدادم لباس شویی، یکی‌ میگرفتم خونمو هفته‌ای دوبار تمیز کنه، هفته‌ای یکی‌ دوبار هم میرفتم کلوب‌های شبانه یک دختر خوشگل و ترگل ورگل انتخاب می‌کردم. واسم کمتر تموم میشد!

گفتم عزیز من، این چه طرز حرف زدنه، شما مگه زن گرفتی‌ که بیاد واست خونتو تمیز کنه، لباس بشوره، غذا بپزه؟ (more…)

Continue Readingدو دوتا چارتا

بد شانسی‌! +14

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی مارس 30, 2010
ما اپارتمانمون طبقه سومه، یک خانم جوون ‌ خوشگل و خوش هیکل هم هست که طبقه اول زندگی‌ میکنه، پیش خودمون بمونه، یک خورده هم سر و گوشش میجنبه، البته به من زن و بچه دار تا حالا گیر نداده اما اونجوری که همسایه‌ها تعریف می‌کنن، مجرده و هر روزی یکی‌ رو با خودش میاره خونه! خانم بنده هم اصلا ازش خوشش نمیاد، حتی تو راهرو میبینتش خیلی‌ با اکراه باهاش سلام و علیک میکنه، بر عکس خود من!
 خدا کنه که آدم بد نیاره تو زندگیش! جریان اون بدبخت دهاتیه رو که حتما شنیدن، اونم مثل من بد آورده بود! (more…)

Continue Readingبد شانسی‌! +14

دادن و گرفتن!

نویسنده: مهدی امیری

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی فوریه 22, 2010

ما ایرانیها خصلت‌های خوبی‌ داریم، یکیشم اینه که وقتی‌ میریم خرید اگه چیزی که خریدیم خوب از آب در بیاد میگیم، دمم گرم چه چیز خوبی‌ خریدم، چقدر من استادم تو خرید، چقدر من اطلاعاتم  زیاده و از این حرفا!


 

من از تجربه خودم براتون مینویسم، همون جوری که مستحضر هستید، بنده، تلفون و لپ تاپ میفروشم، دوستان ایرانی زیادی هم لطف می‌کنن و پیش من میان، خداییش هم که با وجودی که (more…)

Continue Readingدادن و گرفتن!

!حکم

نوشته مهدی امیری 21, 2009

تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد.

گفت: والا همونشم واسه تو زیاده, حیف اون اکسیژن!

گفتم:: لطف شما همیشه شامل حال من بوده, خود خرت چطوری؟

گفت: میزون, همه چیز عالی‌.

پرسیدم خانومت خوبه؟ مثل اینکه خونه نیست, خیلی‌  داری با جرات پشت تلفن حرف میزنی!

گفت:  اره اونم خوبه, امروز دوره دارن با خانوما, از صبح رفته,  تا آخر شب هم نمیاد.

گفتم: خوش بحالت, قدر ازادیتو بدون!

گفت: تو چی‌ میگی‌ دیگه, تو که  خانم بچه‌هات الان چندین هفتس رفتن مسافرت؟

گفتم: حالا میخواستم واسه تو هم خوشحال باشم, ناراحتی‌؟ (more…)

Continue Reading!حکم

!رانندگی‌ و برازندگی

نوشته مهدی امیری در مارس 4, 2010 دیشب جاتون خالی‌ با چند تا از بچه‌ها بعد از ماه ها، رفتیم شام بیرون، مردونه البته، بد نبود، مزاحم‌های همیشگی‌ نبودن که…

Continue Reading!رانندگی‌ و برازندگی

تو بدم…..

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 28, 2010

از شما چه پنهون من بعد از مدتها ۳-۴ ماه پیش ۲ تا شلوار خریده بودم که یک خورده واسم بلند بودن، آخه بین خودمون باشه،   من چند سالی‌ میشه که دیگه باسن و دور شیکمم به قدم نمیخورن! سایز کمر و باسن ۵۴  سایز قد ۴۸! هر چی‌ به این خانومم میگم بابا اینقد غذا‌های خوشمزه درست نکن، نذار من اینقد بخورم، اینجوری پیش بره من تا چند سال دیگه پهنام از درازام  بیشتره، باید جای طول و عرض رو عوض کنم، به خرجش نمی‌ره، غلط نکنم عمداً میده من بخورم که منو از چنگش در نیارن!

بهر حال، ۲ تا شلوار خریده بودم به خانومم گفتم که میشه اینارو واسم کوتاه کنی‌ (more…)

Continue Readingتو بدم…..

تو بدم…..ماجرای کوتاه کردن شلوار

نوشته مهدی امیری ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 28, 2010 از شما چه پنهون من بعد از مدتها ۳-۴ ماه پیش ۲ تا شلوار خریده بودم که یک خورده…

Continue Readingتو بدم…..ماجرای کوتاه کردن شلوار

به پیر رسید، به پیغمبر رسید!

نوشته مهدی امیری فوریه 12, 2010

دوست عزیزی  چند سال پیش داستانی‌ برام تعریف کرد که بی‌ شباهت به حکایتی که میخوام براتون تعریف کنم نیست، چونکه بامزس، واستون اول اونو میگم بعدم میرم سر  داستان خودم!

بله، میگفت تازه از ایران اومده بوده اینجا، همسایه‌ای داشتن که حدود ۸۵-۹۰ سال سنش بوده (more…)

Continue Readingبه پیر رسید، به پیغمبر رسید!

……یارو گفت

نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010

خیلی‌ اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم چی‌ شده رفیق ؟ نبینم اینجور اوضات در هم بر هم باشه، خیلی‌ پریشونی!
گفت میخواستی چی‌ بشه؟ پدرم در اومده، نمیدونم من چه گناهی کردم که اینجوری باید کفارشو پس بدم! (more…)

Continue Reading……یارو گفت

یارو گفت….

نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010

خیلی‌ اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم چی‌ شده رفیق ؟ نبینم اینجور اوضات در هم بر هم باشه، خیلی‌ پریشونی!
گفت میخواستی چی‌ بشه؟ پدرم در اومده، نمیدونم من چه گناهی کردم که اینجوری باید کفارشو پس بدم! (more…)

Continue Readingیارو گفت….

! ویسکی ۲۴ ساله

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010

چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده بود، خیلی‌ دیر شده بود تازه هیچی‌ هم نگرفته بودیم که با خودمون ببریم، به خانومم گفتم ، ما که دست خالی‌ نمیتونیم بریم خونشون اقلاً گلی‌، شوکولاتی، چیزی، الان هم که اینوقت شب همه جا تعطیله چه خاکی به سرمون بریزیم؟  مونده بودیم چیکار کنیم که من یادم افتاد (more…)

Continue Reading! ویسکی ۲۴ ساله

ویسکی ۲۴ ساله!

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده…

Continue Readingویسکی ۲۴ ساله!