ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 15, 2009
ببینین یک چرت گفتن چه گرفتاریهایی واسه آدم پیش میاره!
چند وقت پیش سرما خورده بودم،یک کم پیشونیم گرم بود اما اداهایی از خودم در میاوردم مثل اینکه ۴۲ درجه تب دارم! به خانومم گفتم بچهها رو نزار بیان تو این اتاق، پرسید چرا؟ گفتم خوب نیست ببینن باباشون اینجوری داره جون میده! گفت اره خیلی بده بهتره بلند شئ مثل بچه آدم لباساتو بپوشی، بری سر کارت، اونجا تموم کنی!
اومدم به حساب خودمو لوس کنم به خانومم گفتم:
من خدا بیامرز هم خیلی زود فوت کردم!
یعنی داشتم مزه مینداختم که اگه من که اینقد مریضم بمیرم، بعضیا میگن این خدا بیامرز، جوون بود مرد!
خانومم هم که معلوم بود از این شوخی بیجا خوشش نیومده میخواست حالمو بگیره، گفت وقتش بود دیگه، از من بپرسی میگم یک چند سالی هم زیادی نفس کشیدی! خوب شد که مردی هم منو و هم بچه هارو راحت کردی!
گفتم حالا تو خوشحالی باش، اما خواهش میکنم پای بچه هارو میون نکش!
گفت اتفاقا اونا بیشتر از من خوشحالن، آخه تو هم پدر بودی؟
گفتم من که وقتی زنده بودم، صبح تا شب واسه این بچهها جون میکندم، پدر نبودم؟! من که هر چی میخواستن واسشون تهیه میکردم، پدر نبودم؟ من که شب و روز فکرو ذکرم زن و بچم بودن، پدر نبودم؟ من که هروقت مریض بودن تا صبح بالا سرشون بیدار مینشستم، پدر نبودم؟! اصلا همین شماها منو به کشتن دادین، خدا بهت رحم کرد که زنده نبودم و گرنه همین حالا ۳ طلاقت میکردم تا تو باشی که دیگه پشت سر مرده اینحرفها رو نزنی!
گفت تو اصلا مرده و زندت با هم فرقی نداره یادم میاد همون موقعی هم که نمرده بودی، صبح تا شب دنبال جرو بحث و دعوا مرافعه بودی، از همه چی ایراد میگرفتی، سر من غر میزدی، بچه هارو دعوا میکردی، اینو اونو مسخره میکردی……….حالام که مردی بازم دست از سر اینکارات ور نمیداری!
گفتم، جای اینکه بگی، روحت شاد، خدا بیامرزتت، خدا رحمتت کنه، نور به قبرت بباره، داری منو تو قبر میلرزونی؟! حالا که اینطوره، الان که نمیمرم هیچی تا ۱۰۰ سال دیگم میخوام بمونم و تورو بچزونم…………..