ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 18, 2009
یکی از فامیلا ۲-۳ روز پیش از ایران اومده بود، بین صحبتها از اوضاع اقتصادی در اروپا و کشوری که ما درش زندگی میکنیم پرسید در جواب عرض کردم که اوضاع که مثل تمام دنیا بده اما بدی دیگری هم که گریبانگیر کشور محل سکونت ما شده این است که با وارد شدن کشورهای فقیری مثل رومانی، مجارستان، چک…و بلغارستان هر چی دزدو جنایتکار و گدا گشنه بوده به اینجا سرازیر شدن و امنیت این کشور را کاملا به هم ریختن، در همین هفتهٔ قبل خونه ۲ تا از دوستان ما را روز روشن خالی کردن…………
گفت، گفتی بلغارستان مرا یاد خاطره جالبی انداختی که اگر اجازه بدی برات بازگو کنم، گفتم خاطرات شما همیشه شیرین و دوست داشتنی هستن ، ما سرا پا گوشیم.
گفت، قبل از انقلاب، حدود ۳۵ سال پیش، بعد از اینکه تحصیلاتم در آلمان تمام شد با خانوم و پسرم که دو سالش بیشتر نبود تصمیم گرفتیم برگردیم ایران، هر کس هم که تصمیم برگشت برای همیشه داشت اجازه داشت که یک ماشین دست دوم که متعلق به خودش بود بدون پرداخت عوارض گمرکی با خودش به ایران ببره، مام یه ماشین BMW که در ان زمان بسیار پر طرفدار بود گرفتیم و به اتفاق خانواده عازم ایران شدیم، همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا رسیدم به یک جادهٔ پر پیچ و خم در یوگسلاوی، برف شدیدی هم میبارید، تمام جاده زیر برف و هوا هم بسیار سرد بود، یکدفعه احساس کردم که ماشین به سمت خارج کشیده میشه، پیاده شدم، دیدم که چشمتون روز بد نبینه یکی از لاستیکها پنچر شده، هر چی هم تو صندوق عقب دنبال جک گشتم نبود که نبود، دستم به هیچ جا بند نبود، رفتم واستادم تو جاده و سعی میکردم از ماشینهایی که رد میشدن کمک بگیرم، ماشین زیادی که رد نمیشد اونایی هم که رد میشدن، اصلا حال و حوصله نگه داشتن و پیاده شدن تو اون سرما را نداشتن، هیچ کس حتی سرعتشم کم نمیکرد!
واقعا عقلم به هیچ جا قد نمیداد، خیلیها خواسته بودن منو از این مسافرت منع کنن، اولا بخاطر زمستون، ثانیا بخاطر خطرات موجود در طول راه، کشورای نا امن، یوگوسلاوی، بلغارستان، ترکیه، اما من پامو تو یک کفش کرده بودم که باید حتما با ماشین برگردیم، چونکه هم چند تا کشور را میدیدیم و هم میتونستیم با فروش ماشین، خرج سفرمون رو هم در بیاریم، به قول معروف هم فال بود و هم تماشا! تو همین فکرا بودم که دیدم یک کامیون از دور پیداش شد، نمیدونم چی به اینا میگن، تریلی، ۱۸ چرخ، خلاصه از اون دراز بلندا، راننده به من که رسید، یواش کرد، نیگاهی به من انداخت، رفت جلوتر نیگاهی به ماشین و بچهها انداخت و واستاد، دیدم پشتش علامت بلغارستان چسبیده! گفتم یا ابوالفضل، زن و بچمو دست تو سپردم، یارو پنجررو کشید پایین پرسید، ایران؟ با ترس و لرز گفتم ایران، yes ایران، دیدم یارو زد کنار پیاده شد، هیکل ۳ تا هیکل من، یکی دیگم از اونور پیاده شد اونم از این گردن کلفت تر، گفتم حالا جیبامونو که خالی میکنن هیچی، ماشینم میذارن تو کامیون میبرن مارو هم همینجا سر به نیست میکنن، هیچکی هم نمیفهمه چی به سر ما اومده !
مرده اومد سمت منو هی میگفت ایران و هی بیلاخ میداد، که البته منظورش این بود که ایران okay هستش، پرسید چی شده با زبون بی زبونی حالیش کردم که جک نداریم، دستی زد پشت منو لبخندی، فورا جکو از کامیونش آورد بیرون و در عرض۳-۴ دقه لاستیکو عوض کرد بازم ۲-۳ تا بیلاخ دادو میخواست بره، کیف پولمو در آوردم، پرسیدم چه قد، نیگام کرد خندیدو گفت ایران و بازم شصتشو نشون داد گفت خدا حافظ! و سوار ماشین شدن ورفتن!
خیلی از خودم بدم اومد، گفتم خدایا ببین چه ادمای خوبی هستن تو دنیا و ما چه فکرایی در بارشون میکنم، تو این برف و یخ، هر کی دیگه بود حاضر نبود یک ثانیه از ماشین گرم و نرمش پیاده شه اونوقت این شوفر با معرفت بلغاری میاد به کمکمون و ما میگم میخواد ماشینو بدزده!
درد سرتون ندم، مام بد از چند دقه راه افتادیم و بعد از چند کیلومتری رسیدیم به یک پمپ بنزین و رستوران، گفتیم بریم بنزین بزنیم و یک چیز هم برای بچه بگیریم، تا پیچیدم تو پمپ بنزین دیدم کامیون اون آقام واستاده پیاده شدم از پنجره تورو نیگا کردم دیدم، نشستن تو رستوران داران غذا میخورن، برگشتم به خانومم گفتم حالا وقتشه که برم جبران این کارشونو بکنم، پیاده شو مام میریم هم غذائی میخوریم و هم اونارو مهمون میکنیم، تا رفتیم تو همچین خوش حال شدن مثل اینکه دوستای چندین سالشونو دیدن، اسرار کردن بشینیم سر میزشون، مام که همینو میخواستیم، نشستیم و به هر زبونی بود، آلمانی انگلیسی فارسی! فهمیدیم که این آقایون یکبار مسافرتی هم به ایران داشتن و خیلی از ایرانیها تعریف میکردن که همه جا بهشون کمک کردن، آقای کمک راننده که تا حالا زیاد حرف نزده بود ، یکدفعه بلند شد و گفت تهران و شصتشو نشون میداد، اصفهان شصتشو نشون میداد، تبریز شصتشو نشون میداد، شیراز بازم شصت.. خانومم گفت خدارو شکر که اینا شهر شما نرفتن وگرنه مشهدیها بلایی سر اینا میاوردن که الان جای بیلاخ نشون دادن، گردنمونو میزدن، گفتم فحش نده من مشهدی نیستم بعدشم همه مشهدیها که مثل مشهدیهای دم حرم نیستن، مشهدی خوبم زیاده!! نیم ساعت یک ساعتی با اونا بودیم و با وجود ندانستن زبان عین دوستان قدیمی با هم گفتیم و خندیدیم، وقتی میخواستن برن به هر زبانی بود بهشون فهموندیم که مهمان ما هستن، خیلی خوشحال شدن تشکر کردن و با لبخندی صمیمانه رفتن، موقع رفتن صورت حساب را خواستیم، گارسون صورتحساب رو که تو بشقاب گذاشته بود آورد واسمون، تو بشقاب یک مقدار پول بود با یک کامیون اسباب بازی و گفت، اقایون این ماشینو برای پسرتون خریدن صورت حساب رو هم پرداخت کردن اما چونکه فکر کردن شما ممکنه چیزای دیگم سفارش بدین، یک مقدار پول اضافه دادن، که اونم گذاشتم تو بشقاب!
ماشینی که به پسرم هدیه کردن هنوز داریم، هر وقت میبینمش یاد اون دو تا جوونمرد میوفتم، درس بزرگی به ما دادن، حیف که دیگه ندیدیمشون، انشالله که هنوز زنده و پایدار باشن.
View Comments
خيلي لذت بردم
خوشبختانه من چندين بار از اين اتفاقهاي خوب برايم افتاده و گاهي احساس كردم بيشتر از هموطنانم كافر ها به هم كمك كردند.
مهد ي جان از مطالبي كه مي گذاري بسيار استفاده مي كنم و لذت مي برم
هميشه پاينده باشي و موفق
رویا جون بلکاهره تو هم یک کامنت گذاشتی! ممنونم، خوشحالم که خوشت اومد.
در ضمن اینجا مبینی که من نوشتم که مشهدی نیستم! :lol:
رویا جون بلکاهره تو هم یک کامنت گذاشتی! ممنونم، خوشحالم که خوشت اومد.
در ضمن اینجا مبینی که من نوشتم که مشهدی نیستم! :lol: