Bobby چه بر سر بابی اومد؟!

نوشته‌های Bobby خدا بیامرز!
Bobby خدا رو شکر نمرده،خیلی‌ هم زندست و هر روز با شما عزیزان در تماسه! اما چونکه دیگه به اسم  Bobby چیزی نمینویسه، یک خدا بیامرزی واسش میگیم که هم اون فیضی ببره و هم ما ثوابی کرده باشیم! (more…)

Continue ReadingBobby چه بر سر بابی اومد؟!

شراب قرمز

 نوشته‌ Mehdi Amiri در 18, 2010

چند روز پیش بود، اومدم سر صبحی‌ در مغازه رو باز کنم، دیدم آقایی  پرسید مغازتون بازه، گفتم همین الان، چند لحظه صبر کنین.

اومد تو، پرسیدم می‌تونم کمکتون کنم؟

گفت، می‌تونین ۲ یورو بهم بدین؟

گفتم واسه چی‌؟

گفت میخوام شراب بخرم !

(more…)

Continue Readingشراب قرمز

بابا حسن

مهدی امیری  اکتبر 3, 2010 سواد نداشت اما شاهنامه رو حفظ بود! روزی ۴ بسته اوشنو ویژه می‌کشید، بابا حسنو میگم، همه می‌دونستیم که حب هم میندازه اما هیچکی بروش…

Continue Readingبابا حسن

!پلیس خوب

نوشته مهدی امیری  Mehdi Amiri سپتامبر 22, 2010 ۳ هفته پیش بالاخره فرصتی پیدا شد که برم یک تلویزیون بخرم, قدیما که جوونتر بودیم, هر وقت یک وسیله الترونیکی میخردیدم…

Continue Reading!پلیس خوب

فی‌ داخلون!

نوشته مهدی امیری سپتامبر 13, 2010

نزدیکای ظهر بود که در باز شد و اومد تو، بیست، بیست و یکسالی میشد که ندیده بودمش، خیلی‌ خوشحال شدم، خیلی‌ قیافش عوض شده بود، ولی‌ طبق معمول بهش گفتم، تو اصلا تکون نخوردی، هیچ عوض نشدی!
گفت تو هم اگه موهات  سفید نشده بود، فکر می‌کردم همین دیروز دیدمت!
گفتم چی‌ شد بابا، یکدفعه غیبت زد؟ (more…)

Continue Readingفی‌ داخلون!

ساواکی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی سپتامبر 9, 2010

 یادش بخیر زمان دانشجویی، مام مثل اکثر جوونای اون زمان که از ایران رفته بودیم انگلیس  بحساب درس بخونیم، هر شب تو دیسکوتک‌ها و کازینو‌ها ولو بودیم، البته خداییش درسمونم میخوندیم! (more…)

Continue Readingساواکی!

حقوق زنان!

  ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 29, 2010 شما همتون  شاهدین که من همیشه از حق خانوما دفاع کردم! واقعا هم که پیش وجدان خودم، شرمنده نیستم که حق خانوما…

Continue Readingحقوق زنان!

در دسترس نمیباشد!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 23, 2010

چند روز پیش یکی‌ از مشتریان گرامی‌ که چند وقتیه از ایران اومدن و بر ورویی هم دارن، تشریف آوردن پیش من!
فرمودند منو یادتون میاد، من با خانوم فلانی‌ اومدم پیشتون، شما لطف کردین این تلفونو بهم دادین؟
گفتم بله خانوم کاملا یادمه، ممکنه خانوم فلانی‌ یادم بره اما خاطره شما در ذهن بنده همیشه  موجوده! (more…)

Continue Readingدر دسترس نمیباشد!

قانون!

نوشته مهدی امیری آگوست 9, 2010

پریروز که رفته بودم فرودگاه، دیدم که چند تا مسافر ایرانی داشتن با یک راننده تاکسی، جر و بحث میکردن، سر چی‌ بود من نمیدونم اما دیدن این صحنه منو یاد خاطره جالبی‌ انداخت از زمان تاکسی رانیم!
بله، موضوع مال خیلی‌ سال پیشه، من با تاکسیم، همیشه دم هتل‌ها وایمیستادم، چونکه مسافراشون با حال تر بودن و از مست و خلافکار و آدمای روانی‌، کمتر خبری بود!

یکروز نزدیکای ظهر، واستاده بودم تو صف، تاکسی چهارم پنجم بودم، یک روزنامه ایرانی هم باز کرده  و مشغول خوندن بودم  که دیدم یکی‌ زد به پنجره ماشین، شیشه رو دادم پایین، دیدم که آقایی ایرانی حدود ۴۰-۴۵ ساله، به فارسی‌ گفت سلام آقا، من میخوام برم فرودگاه، می‌تونم با شما برم یا باید حتما  برم سوار اولی‌ شم؟
گفتم قانوناً من باید به شما بگم که  با اولی‌ تشریف ببرین، اما مسافر حق انتخاب تاکسی‌ رو داره و میتونه سوار اونی‌ بشه که دوست داره!
گفت من با ایرانی برم خیالم راحت تره، میترسم کلاه ملاهی سرم بذارن!
گفتم از اون نظر‌ها خیالتون راحت باشه، اینجا راننده‌های تاکسی‌،  کلاه سر کسی‌ نمیذارن، همشون تاکسی‌ متر دارن، قیمت هام مشخصه و راننده هام، خدا رو شکر احتیاجی به کلاهبرداری ندارن، با همه این تفاسیر، حق انتخاب با شماست!
(more…)

Continue Readingقانون!

باغ انار ۲

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 3, 2010

چندین ماه پیش خاطره‌ای نوشتم به اسم باغ انار، که اکثر شما دوستان عزیز هم خوندین و منو مورد لطف خودتون هم قرار دادین!
دوستی در بالاترین به این نوشته‌  لینک داده بود، خیلی‌ هم خوشحال شدم، وقتی‌ که اونجا (more…)

Continue Readingباغ انار ۲

فارسی‌ جدید!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 29, 2010

دیروز یکی‌ از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟!
گفتم چی‌ شده حالا رفتی‌ تو برنامه تارو و تنبک؟! موسیقی اصیل؟! موسیقی رو حوضی بیشتر به تو می‌خوره، برفتم بر در شمس العماره، همون جایی‌ که دلبر خونه داره! (more…)

Continue Readingفارسی‌ جدید!

خالی‌ بند!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 25, 2010

چند روز پیش یکی از آشنا ها اومده بود پیشم با دوستش،  تو صحبت گفتم که دو دقیقه  ماشینو گذاشتم رفتم سیگار بگیرم، برگشتم دیدم پلیس داره جریمه مینویسه، هر چی‌ هم گفتم، بی‌ پدر کوتاه نیومد، جریمه رو نوشت، داد دستم!
دوسته برگشت، گفت اینجا منو می‌خواست، خشتکشو در میاوردم! سرم درد میکنه واسه این حرفا! یارو جریمه رو نوشت داد دستت شمام هیچی‌ نگفتی؟! (more…)

Continue Readingخالی‌ بند!

چون ایران نباشد……

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 20, 2010

ما ایرانیها واقعا که ادمای وطن پرستی هستیم، هیچ شکی هم درش نیست، در اثبات این وطنپرستی خارق العاده، خاطره کوتاهی‌ دارم که براتون تعریف می‌کنم.
چندین سال پیش، کنسرتی بود در شهری که ما زندگی‌ می‌کنیم، خواننده معروفی  به این کشور آمده بود  و تعداد زیادی از هموطنان، شیک و پیک و عطر و ادوکلن زده در محل اجرای کنسرت جمع شده بودن، حدود ۶۰۰-۷۰۰ نفر!
برنامه با سرود ‌ای ایران  شروع شد و احساسات وطندوستی ما، کاملا تحریک شده بود (more…)

Continue Readingچون ایران نباشد……

علم تجزیه و تحلیل!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 15, 2010 بعضی‌ها واقعا از مغزشون استفاده می‌کنن، همه چی‌ رو تجزیه تحلیل می‌کنن<!--more-->، نتایجی از هر بحث و خبری در میارن که ادمای معمولی‌…

Continue Readingعلم تجزیه و تحلیل!

اشتباه بزرگ

نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی‌ از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…

Continue Readingاشتباه بزرگ

!روزگار جوانی

نوشته مهدی امیری ژوئن 27, 2010 دیروز دوستی‌ قدیمی‌ بعد از چندین سال اومد پیشم، بیشتر از ۲۰ ساله که همدیگرو میشناسیم. دوست زمان مجردیمه، اون از من زرنگتر بود…

Continue Reading!روزگار جوانی

ساعت مچی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و  نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که می‌رفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی  میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی‌ یکی‌ از مارو  تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (more…)

Continue Readingساعت مچی!

شهر بازی

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 24, 2010

فقط واسه اونایی که هنوز نمیدونن میگم، من دوتا دختردارم، یکی‌ پنج سال و نیمشه، دومی هم ۲-۳ ماهی‌ هست که شده ۳ سالش، اولی‌ خیلی‌ خانومه و دومی خیلی‌ شیطون!

دیروز چونکه بازم اینجا  تعطیل بود با خانوم وبچه‌ها رفته بودیم یک شهر دیگه، تو یک کشور دیگه! اروپا یک خوبی‌ که داره اینه که فاصله پایتخت بعضی‌ کشور‌ها از همدیگه، از فاصله جنوب تهران به شمالش کمتره!

مام بخاطر اینکه  اینجا،  مغازه‌ها تعطیل بودن، رفتیم کشور همسایه، جایی‌ که هم مغازه‌ها باز بودن و هم شاپینگ سنتری داشت (more…)

Continue Readingشهر بازی