سال نو مبارک!
نوشته مهدی امیری می 26, 2010 خانوم بچه هاش یکماهی بود که رفته بودن ایران، بعد از کارش چونکه هوا خوب بود به دوستش زنگ زد که برن تو شهر…
نویسنده مهدی امیری ۵ آوریل ۲۰۰۹ نمیدونم این چه عادت زشتیه که بعضی از ما ایرانیها داریم، بعضی از ماها، اکثرا جوونتر ها، خیلی که با همدیگه دوست میشن، برای…
مهدی امیری در می 24, 2009 خیلی سال بود میشناختمش، علی رو میگم، هنوزم دلم نمیاد بگم خدا بیامرزتش! یعنی اصلا باورم نمیشه که دیگه علی پیش ما نیست، دیگه…
چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…
نوشته مهدی امیری در می 9, 2009
Vienna 22 Nov 2011 برای اکثر دوستان امروز، روزیه مثل همه روزهای دیگه، برای من اما روز بسیار مهمیه، امروز تولد دخترم بود، جای همگی خالی، تولدشم جشن گرفیم، خیلی…
دوستان میخوام امروز توجه پدر و مادر ها رو به موضوعی جلب کنم که به نظر من خیلی مهمه، اونم داستان بچه هاست و اینترنت، اینترنت دیگه پیر و جوون…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010
نویسنده: مهدی امیری
خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود، داشتم جارو میزدم، ایندفعه اما نه تو خونه بلکه تو مغازه!
بی ادبی میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو رو گرفته بودم میکشیدم به زمین ودر و دیوار.
هر چی آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی بود میکشید تو و میبرد.
پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالتها رو اونجا میذارم، وقتی کار به تمیز کردن طاقچه رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمالا قایم شد!
هیچی نگفتم, اصلا بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم!
جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم!
بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت.
https://youtu.be/ymD9CU43vSg
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010 نویسنده: مهدی امیری خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود داشتم جارو میزدم، ایندفعه نه تو خونه بلکه تو مغازه!…
دوستان همونطوری که مطلع هستید، مغازه ها در وین و کلا در تمام اتریش در روز های تعطیل، اجازه باز کردن ندارند! ما ایرانی هام که خیلی وقتا درست…
این همه بالا و پایین، اینهمه کار و زحمت، این همه درد و رنج، اخرشم تلپی افتاد مرد! چی شد اونهمه پول؟ چه کمکی تونستن اونهمه میلیارد دلار بهش بکنن؟هیچی…
دختر کوچیکم دیروز اومده مغازه پیشم، میخنده، میگم بابا چرا میخندی، میگه بابی تو هم یه چیزیت میشه ها! میپرسم چرا بابی؟ میگه اخه تو خودت iphone داری اونوقت بازم رفتی…