ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 24, 2010
بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما رو خدا ببینین ما چقد تو این کشور غریب بیچارهایم که یکروز که هوا میشه ۲۱ درجه همه به هم تبریک میگیم!<!–more–>
از یک هفته قبل که رادیو و تلویزیون یکریز میگفت که شنبه گرمه و آفتابی، یادتون نره که استفاده لازم رو ببرین که دیگه از این روزا کم پیش میاد تو این کشور خراب شده!
ما ایرانیهام که کشته مرده افتابیم و هوای گرم، از چند روز پیش تلفنها برقرار شده بود که چندتا خانواده دور هم جمع شیم و بریم پیک نیک، کنار رودخونه، تو هوای آزاد، بریم با زن و بچه دلی از عزا در بیاریم، مردیم بسکه تو این زمستون برف و بارون دیدیم!
من هم باوجودی که شنبه بود و مغازه باز، گفتم گور بابای دنیاش مام میبندیم و میریم، بذار اقلاً زن و بچه حالی بکنن، معلوم نیست دیگه کدوم آخر هفتهای اینجا هوا جوری بشه که بتونیم بریم به قول امریکاییهای جهانخوار گریل پارتی!
از صبح ساعت ۶ شروع کردیم به آماده شدن، خدا رو شکر ما ایرانیها تو هرکاری برنامه ریزی نتونیم بکنیم، وقتی که پای شیکم و بخور بخور در کار باشه، هیچ ملتی تو برنامه ریزی به گرد پای ما هم نمیرسه، صندوق عقب ماشینو پر کردیم، گوشت، مرغ و نوشابه میوه، خلاصه هر چی که دیگه تو خونمون داشتیم بار ماشین کردیم و عازم شدیم!
یک جا قرار گذاشته بودیم که همه اونجا جمع شیم و بعدا همه با هم بریم به اون محلی که هم بشه گریل کرد و هم آب و هواش خوب باشه، اینجا نمیذارن بی فرهنگها! که هر جا دلت خواست، منقلتو علم کنی و شروع کنی به کباب خوردن!
قرار گذاشته بودیم که راس ۹ همه اونجا باشیم، متأسفانه ما بخاطر بچهها یک خورده دیر کردیم، خیلی هم ناراحت بودم، ده دفعه سر خانم و بچهها داد زدم که بابا ما پس واسه چی از شیش بیداریم، واسه اینکه همه رو علاف کنیم؟
هر جوری بود خودمونو ساعت نه و بیست دقه رسوندیم سر قرار، دیدیم جا تره و بچه نیست، به خانومم گفتم بی معرفتا گذاشتن بدون ما رفتن؟ یک زره هم فکر اینو که ما بچه داریم نکردن!
خانومم گفت حالا مهم نیست، زنگ بزن ببین کجا رفتن مام میریم، اونجا همدیگرو میبینیم.
گفتم خیلی ناجور شد من اینهمه سخنرانی میکنم که آدم باید وقت شناس باشه و واسه وقت دیگران ارزش قائل باشه و این حرفا، حالا خودم از همه دیرتر اومدم!
زنگ زدیم به اولی که ببینیم کجا دارن میرن، دیدیم یارو هنوز خودش تو راهه! دومی گفت همین الان میرسیم ده دقه صبر کنین اومدیم! سومی که هنوز از خونشونم راه نیوفتاده بود! تازه فهمیدیم که نخیر، هیچکی نرفته، اصلا هیچکی هنوز نیومده که بره!
<img src=”http://www.gscaarau.ch/picts_jpg/news/GrillpartyStaffelbach2004.jpg” alt=”kabab” />
درد سرتون ندم، حدود ساعت یازده بود که آخرین ماشین هم اومد! نیم ساعتی هم سر اینکه کجا بریم بحث میکردیم که من دیگه رفتم جلو گفتم، اگه همینجوری بخواین ادامه بدین، ساعت ۵ بعد از ظهر باید از همین جا مستقیم بریم خونه هامون، بابا رضایت بدین دیگه ظهر شد، خلاصه دیگه بعضیها کوتاه اومدن و نشستیم تو ماشینا و راه افتادیم به سمت مقصد!
یکو ربع کم رسیدم به محل تعیین شده، جای بسیار قشنگی هم بود، کنار رودخونه، همه جا سر سبز، تر و تمیز، هوام که واقعا عالی بود، یکی یکی شروع کردیم به تخلیه مواد غذایی!
دوستان هرچی که شما فکر کنین با خودشون آورده بودن، هندونه، خربزه، خیار، آجیل، لواشک، چیپس، پفک، نوشابه، قلیون، ورق، توپ، پتو، میز، صندلی…خلاصه که از مخلفات و تخلفات هرچی که بگین بود!
گفتم بابا اومدین پیک نیک یا اسباب کشی کردین، ما خودمون هم دست کمی از اونای دیگه نداشتیم، ما واسه حداقل ۱۵ نفر غذا برده بودیم اما بعضی از دوستان قابلمههایی از صندوق عقبشون در آوردن که معمولاً وقتی خرجی میدن ازشون استفاده میکنن!
یک سفره پهن کردیم و قرار شد هر کی هرچی آورده بیاره بذاره رو این سفره که دیگه بساط گریل و باربکیو رو راه بندازیم.
بدون اغراق یک ساعت و نیم طول کشید تا چیزایی که آورده بودیم واسه یک پیک نیک ۴-۵ ساعته خالی کردیم، دوتا قابلمه آورده بودن دوستان، که من خداییش توش مونده بودم اینا چه جوری تو صندوق عقبشون جا داده بودن! پرسیدیم اینا چیه، گفتن یکیش پلوه یکیشم قورمه سبزی! با خودم گفتم باربکیوی ما ایرانیها روی ببین، میریم گریل کنیم، چلو قورمه سبزی با خودمون میاریم!
تو همین فکرا بودم که دیدم یکی یک چیز گنده از تو ماشینش در آورد، دورشم پارچه پیچیده بود، پرسیدم این دیگه چیه؟ گفت یک بره کامل گرفتم که درسته کبابش کنیم!
سماور و استکان و نعلبکی و چائی و قند و شیکر هم برده بودیم، به دوستان گفتم اگه ما تو کارهای دیگمون هم اینقدر همّت داشتیم، وضع مملکتمون خیلی خیلی بهتر بود از اینی که هست!
خالی بندی هام تو اقایون غوغا میکرد، همه شده بودن آشپز و کباب پز و استاد باربکیو. یکی میگفت من تو تمام پیک نیکهایی که ایران میرفتیم، مسئول کبابها بودم، اون یکی میگفت، کبابایی که من درست میکنم تو دنیا تکه، یکی دیگه میگفت اگه بذارین من گریل کنم، انگشتاتونم میخورین، یکی دیگم که اصلا شد صاحب چلو کبابی شمشیری تو تهران… من گفتم من یکی که فقط میتونم باد بزنم، نه چلو کبابی داشتم، نه آشپزی بلدم اما از همتون بهتر و بیشتر میتونم بخورم، دوستم داشته باشین حاضرم باهاتون شرط ببندم!
ساعت دیگه شده بود دو و نیم، بچهها هم گشنشون شده بود و شروع کرده بودن به قر زدن. گفتم بچهها این ذغال و منقل و گریل کجاس که کم کم دست به کار شیم؟
هیچکی جواب نداد!
بلند تر گفتم، بابا این گریل رو بیارین شب شد!
بازم هیچکی از جاش تکون نخورد، این به اون نیگاه میکلرد اون به این!
پرسیدم کی قرار بوده گریل بیاره؟
هیچکی صداش در نیومد، از هر کی پرسیدیم گفت من گریل نداشتم که بیارم!
کبابها و مرغها و شیشلیکها و باره درسته رو سفره، هیچکی هم گریل نیاوورده بود!
هر کسی به بغلیش گیر داده بود و تقصیر رو مینداخت گردن اون، آخرش دیدیم که هیچکی به فکر اینکه واسه کباب کردن دستگاه گریلی لازمه فکر نکرده، همه فقط گوشت و مرغ میوه آوردن بدون اینکه فکر کنن با چی میخوان اینارو کباب کنن!
لب و لوچه همه آویزون شده بود اما از همه بدتر بچهها بودن، گفتیم بیاین اقلاً چلو قورمه سبزی بخورین، یکی دو قاشق گذاشتن دهنشون، اونام که سرد بود و غیر قابل خوردن!
گفتیم جمع کنین بساطو بریم خونه، ما ایرانیها کدوم کارمون مثل آدمه که باربکیو کردنمون مثل آدم باشه، جمع کنین بریم…
حالا فهمیدین چرا اوضاع مملکتمون اینجوریه؟