ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 11, 2010

ما پدر و مادر‌ها هم آدامای عجیبی‌ هستیم، تا وقتی‌ که بچه‌ها کوچیکن و بلد نیستن حرف بزنن، تمام سعی‌ و کوششمون اینه که بهشون حرف زدم یاد بدیم<!–more–>، بعد که بچه‌ها شروع می‌کنن و چند تا کلمه و جمله  میگن، ما‌ها اینقدر ذوق می‌کنیم که جای اینکه به اونا درست حرف زدن یاد بدیم، از اونا حرف زدن یاد میگیریم!</strong>

<strong>دختر کوچیکه ما، به پستونک میگه مونول! چرا خدا می‌دونه، حالا دیگه تو خونه ما، کسی‌ پستونک نمی‌گه، همه حتی عمو و خاله و اقوام نزدیک هم میگن مونول!</strong>

<strong>وقتی‌ که از یکی‌ ناراحت میشه میگه من ناحارتم، مام دیگه الان ۲-۳ ماهیه که جای ناراحت شدن،  ناحارت میشیم!</strong>

<strong>کوچیک تر بود به عروسک میگفت اچوک! حالا ما هر شب قبل از خوابش دنبال اچوکشیم! و از همدیگه میپرسیم اچوکو ندیدی؟!</strong>

<strong>از این موارد زیاد داریم ما، کم کم دیگه جوری شده که وقتی‌ ما تو خونه با همدیگه فارسی‌ حرف می‌زنیم، دوستان مترجم لازم دارن که بفهمن ما چی‌ میگیم!</strong>

<strong>از همه اما جالب تر اینه که دختر ما وقتی‌ ازش دلیل انجام کاری رو میپرسین، جواب میده برای اینکه! به خیال خودشم جواب کامل داده، خیال میکنه برای اینکه جوابه!</strong>

<strong>میگی‌ چرا جیش کردی؟ میگه برای اینکه و میره دنبال کارش، میگی‌ چرا غذا‌ها رو ریختی، میگه برای اینکه، میگی‌ چرا خواهرتو زدی، میگه برای اینکه! هیچ وقتم جواب دیگه‌ای نشنیدیم از این بچه!</strong>

<strong>مام دیگه عادت کردیم و همین جواب برامون بسه!</strong>

<strong>این یکشنبه از صبح زود علاف این دوتا بچه بودم، شبشم که نذاشته بودن بخوابم، هر نیم ساعت یکدفعه یکیشون بیدار میشد و یک چیزی می‌خواست!</strong>

<strong>بعد از اینکه بردمشون شهر بازی رستوران و بستنی خوردن، ساعت حدود سه و نیم چهار بود که برگشتیم خونه.</strong>

<strong>خیلی‌ خسته بودم، گفتم تا بچه‌ها با مامانشون سرشون گرمه، چرتکی بزنم، صدای تلویزیون بچه‌ها اما اینقدر بلند بود که نمیذاشت بخوابم، چند دفعه گفتم کمش کنین، بزرگه کمش میکرد، کوچیکه که خیلی‌ هم شیطونه، باز میرفت از اولشم بلندترش میکرد و میخندید! آخرش دیگه اعصابم خورد شد و ناحارت شدم! گفتم اگه کمش نکنین میام تلویزیونو خاموش می‌کنم، بزرگه بلند شد رفت سر نقاشیش، کوچیکه اما ول کن نبود!</strong>

<strong>با عصبانیت بلند شدم، رفتم تلویزیونو خاموش کردم، پرسید، بابی چرا تلویزیونو خاموش کردی؟</strong>

<strong><em>گفتم برای اینکه!</em></strong>

<strong> بهم نگاهی‌ کرد اما هیچی‌ نگفت! تو چشاش دیدم که فکری تو کلشه!</strong>

<strong>رفتم اتاق خودم، چند دقه‌ای صبر کردم ببینم روشن میکنه یا نه، دیدم نه، رفتم ببینم چیکار میکنه، دیدم همونجوری نشسته جلو تلویزیون منتظره!</strong>

<strong>از خدا خواسته، زود برگشتم و چند دقه‌ای نگذشته بود که چشام رفت رو هم.</strong>

<strong>در خواب ناز بودم که یکی‌ شتو  لق خوابوند تو گوشم!</strong>

<strong>دو متر از جا پریدم، دیدم  کار، کار دختر کوچیکه بوده!

با وجودی که میدونستم چه جوابی میده، پرسیدم، چرا زدی تو گوشم؟</strong>

<strong>میدونین چی‌ گفت؟

………………..</strong>

<strong>نه!</strong>

<strong>گفت چونکه تلویزیونو خاموش کردی!</

دیدگاهتان را بنویسید