چهار شنبه سوری!

مارس 16, 2011 بدست Bobby | ویرایش

دیشب شب چهار شنبه سوری بود، میخواستم برم خونه به بچه هام بگم که امشب چه شبیه اما تا نه‌ و نیم تو این خراب شده بودم، مشتری داشتم، نشد برم، خیلی‌ دلم گرفت، میدونستم برم خونه بچه‌ها خوابیدن بدون اینکه یک کلمه هم باهاشون در باره این رسم زیبای ایرانی صحبت کرده باشیم!
نزدیکای ۱۰ بود که تعطیل کردم میخواستم درو قفل کنم برم دیدم یک شمع اونجا هست، روشن کردم ۱ بار از روش پریدم، بلند هم می‌خوندم زردی دختر بزرگم از تو، سرخی تو از دختر بزرگم، بار دوم واسه دختر کوچیکم از رو شمع پریدم، دفعه سومو به یاد خانومم پریدم، بگذریم که میخواستم با کله بخورم زمین اما هر چی‌ باشه به گردن من حق داره و مجبور بودم این فدا کاری رو در حقش بکنم! واسه خودم ۳ دفعه از رو شمع پریدم!
مراسم چهار شنبه سوریم که تموم شد! خیلی‌ حالم گرفته بود (more…)

Continue Readingچهار شنبه سوری!