راهنمای ازدواج برای آقایان ( طنز)
نوشته مهدی امیری در ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۴ چگونه همسری انتخاب کنیم بهش میگم خوب, شیندم که از همسرتم جدا شدی! میگه اره دیگه, باید تغییراتی در زندگیم میدادم. میگم مرد…
نوشته مهدی امیری در ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۴ چگونه همسری انتخاب کنیم بهش میگم خوب, شیندم که از همسرتم جدا شدی! میگه اره دیگه, باید تغییراتی در زندگیم میدادم. میگم مرد…
میگه میخوام ازدواج کنم! میگم مبارکه, همدیگرو خوب میشناسین؟ میگه اره, خیلی خوبه, اینقدر بهم میرسه. هر شب منتظرم میمونه, غذا واسم آماده میکنه ... زرشک پلوایی میپزه که میخوای…
میگه دخترم ٢ هفتست رفته ایران , هر روز بهم زنگ میزنه, یک روزم نشده که تلفنی با هم تماس نداشته باشیم! دیروز بهش میگم بابا, هر روزم لازم نیست…
میگم: چه خبر؟ میگه: خبرای خوش! میگم: چی مثلا؟! میگه: مام دیگه به خوبی و خوشی بعد از چندین سال, از همدیگه سوا شدیم! میگم: این خیلی خوبه که آدما…
ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد. بعد از حال و احوال گفت که امروز یک جورایی حس میکنم که سر حال نیستی! گفتم…
نوشته مهدی امیری ۲۰ آگوست ۲۰۱۲
دوستان ماجرای امروزمون ، در اصل بر میگرده به ۷-۸ سال پیش! تازه ازدواج کرده بودیم و همسر گرامی از ایران تشریف آورده بودن, مام با وجودی که تا اون زمان زندگی مجردی داشتیم اما همه جور هم وسائل خونگی داشتیم اما خوب دیگه، هموطنان رو که میشناسید، وقتی از ایران میان، هیچی رو قبول ندارن! تا چند ماه و حتی سالیان سال، هر چی تو ایران داشتن، بهتره از اینجا!
نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri) در ژانویه 11, 2009
دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟
گفتم نه بابا جون، تو حتما اون خبرو تو رادیو تلویزیون شنیدی که میگفت یک مرد حامله شده، اما اون مرد نبوده، زن بوده ، تغیر جنسیت داده، وگرنه عزیزم مرد که حامله نمیشه!
گفت بابا تغیر جنسیت دیگه چیه؟ ( با خودم گفتم عجب گیری افتادیم با این بچه) گفتم (more…)
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010 نویسنده: مهدی امیری خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود داشتم جارو میزدم، ایندفعه نه تو خونه بلکه تو مغازه!…
ارسالشده در نوشتههای بابی در فوریه 8, 2010
نویسنده: مهدی امیری
خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقعها بود، داشتم جارو میزدم، ایندفعه اما نه تو خونه بلکه تو مغازه!
بی ادبی میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو رو گرفته بودم میکشیدم به زمین ودر و دیوار.
هر چی آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی بود میکشید تو و میبرد.
پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالتها رو اونجا میذارم، وقتی کار به تمیز کردن طاقچه رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمالا قایم شد!
هیچی نگفتم, اصلا بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم!
جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم!
بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت.
https://youtu.be/ymD9CU43vSg
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010
نوشته مهدی امیری در تاریخ نوامبر 14, 201 هشت نه سال پیش بود تقریبا, هنوز ازدواج نکرده بودم, رفته بودیم ایران خونه یکی از اقوام خیلی نزدک, خانومش گفت…