زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!

عکس دخترمو  گذاشته بودم تو فیسبوک .
شب خسته و کوفته رفتم خونه, خیلی هم گشنم بود به خانومم گفتم شام چی داریم؟
گفت یک چیز که خیلی دوست داری.
گفتم دستت درد نکنه.

پرسید چه خبر؟ (more…)

Continue Readingزبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!

یک روز به یاد ماندنی

دوستان امروز جاتون خالی با دخترام رفته  بودیم سینما, بلیطو که گرفتیم, هنوز بیشتر از یکساعت تا شروع فیلم مونده بود. گفتم بچه ها اگه  گرسنتونه, این بالا  رستوران خوبی…

Continue Readingیک روز به یاد ماندنی

قاضی منصف

بیست و چند سال پیش بود, دادگاه داشتم با صابخونه و ساعت ٩ باید اونجا میبودم,  با وجودی که خیلی زود هم از خونه زده بودم  بیرون, از شانس بد…

Continue Readingقاضی منصف

شاه رضا

دوستان این شاهرضای داستان ما هیچ ربطی با رضا شاه و این حرفا نداره, تو شهر ما و اصولا در تمام ایران رسم بود که که وقتی یکی رو میخواستن عزت و احترامش  کنن یک شاه جلو اسمش میزاشتن, مثل شاه مهدی  یا شاه محمود , حالا این آقا رضای ما, چه جوری معروف شده بود به  شاهرضا کسی نمیدونست, هیچ کس هم نمیدونست, پدر و مادرش کی بودن, کجا زندگی میکرد,  اصلا فک و فامیلی داشت , نداشت, هیچکی اخرشم نفهمید! شاهرضای ما   یک خورده خل وضع بود بیچاره (more…)

Continue Readingشاه رضا

باغ انار! the Pomegranate garden

نوشته مهدی امیری ۲۳ فروردین ۱۳۸۸ - ۱۲ آوریل ۲۰۰۹ زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا…

Continue Readingباغ انار! the Pomegranate garden

شاهنامه آخرش خوشه!

می 19, 2009 نوشته مهدی امیری

معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع می‌کنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش بخیر یا نگم، خاطرش هم تلخه و هم شیرین!

بله، چندین سال پیش بود، اگه اشتباه نکنم ۱۹۸۹میلادی یعنی‌ ۲۰ سال قبل، با یکی‌ از دوستان مسافرتی داشتیم به کشور ترکیه و یا به قول یکی‌ از دوستان سرزمین (more…)

Continue Readingشاهنامه آخرش خوشه!

طنز تعمیر اجاق گاز!

چند هفته ای بود که عیال  هر روز میگفت که اجاق گازمون درست کار نمیکنه، یکی  از شعله هاش روشن نمیشه! منم میگفتم عیب نداره حالا، ۴ تا شعله هستن، ۳ تای…

Continue Readingطنز تعمیر اجاق گاز!

مادام….مادام….مادمازل! + 18

 نوشته‌ مهدی امیری  در می 9, 2009

چندین سال قبل،یادش بخیر! به قول معروف سال به سال گویی دریغ از پارسال! بگذریم، چی‌ داشتم می‌گفتم؟ آها، از سال‌های گذشته، خدمت شما عرض کنم که من جزو کارهای مختلفی‌ که کردم یکی‌ هم رانندگی‌ تاکسی‌ بوده، که اتفاقا هم از همه کارایی که تا حالا افتخار انجام دادنشونو داشتم بیشتر دوست داشتم! هر روز ، در مورد من شاید بهتره بگم هر  شب، چونکه من شب‌ها کار می‌کردم، هر شب که میرفتیم سر کار (more…)

Continue Readingمادام….مادام….مادمازل! + 18

مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009

یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از بچه‌ها ٢١ بازی میکردیم، طبق معمول، باز پولامو باخته بودم و افتاده بودم به پیسی! هر کاریشون کردم نامردارو که چند تومنی بهم قرض بدن، ندادن که ندادن! تو ناراحتی‌ فکری به سرم زد، خونه مادر بزرگمون وصل به خونه ما بود، خونه‌های قدیمی‌ که یادتونه همه به هم وصل بودن (more…)

Continue Readingمادر بزرگ!