جایزه آخر سال

دخترم میگه: بابا خوشحالم که این جمعه باز واسمون کادو میگیری! میگم باز دیگه چه خبره؟! میگه یادت رفته؟! کارنامه میگیریم. میگم اگه همه نمره هاتون ۱ باشه. میگه آره…

Continue Readingجایزه آخر سال

بفرمایید شام گروه ٧ تورنتو کانادا

برنامه این هفته  بفرمایید شام  باز هم از کانادا و باز هم از شهر تورونتو خواهد بود! فکر کنم یکبار دیگم خدمت شما عرض کرده بودم که تا آخرین (more…)

Continue Readingبفرمایید شام گروه ٧ تورنتو کانادا

مادر بزرگ!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژوئن 6, 2009

یادش بخیر دوران بچگی‌، ۱۳-۱۴ سالم بود،  یکروز جمعه تو ماه رمضون، ٢ ساعتی‌ مونده به افطار، داشتیم با ۲ تا از بچه‌ها ٢١ بازی میکردیم، طبق معمول، باز پولامو باخته بودم و افتاده بودم به پیسی! هر کاریشون کردم نامردارو که چند تومنی بهم قرض بدن، ندادن که ندادن! تو ناراحتی‌ فکری به سرم زد، خونه مادر بزرگمون وصل به خونه ما بود، خونه‌های قدیمی‌ که یادتونه همه به هم وصل بودن (more…)

Continue Readingمادر بزرگ!