یک روز به یاد ماندنی
دوستان امروز جاتون خالی با دخترام رفته بودیم سینما, بلیطو که گرفتیم, هنوز بیشتر از یکساعت تا شروع فیلم مونده بود. گفتم بچه ها اگه گرسنتونه, این بالا رستوران خوبی…
دوستان امروز جاتون خالی با دخترام رفته بودیم سینما, بلیطو که گرفتیم, هنوز بیشتر از یکساعت تا شروع فیلم مونده بود. گفتم بچه ها اگه گرسنتونه, این بالا رستوران خوبی…
دیروز دوستان وسط زمستون اینجا تو وین ١٣-١٤ درجه بود, اصلا هوا بهاری! تو روزنامه امروز خوندم که درخت های گیلاس تو بعضی از منطقه های وین, شکوفه زدن و…
هفته پیش، بچه ها رو برده بودم یک جای سرپوشیده هست برای بازی بچه ها، اینقدر شلوغ بود که گفتن، باید صبر کنین تا چند نفر برن، بعدش شما میتونین…
دوستان همه در جریان هستن که دراکثر کشور ها، این یکشنبه روز مادره، دو تا دختر منم الان چند روزیه که همش دارن برنامه ریزی میکنن، که چجوری در این…
امروز صبح که داشتم دخترمو میبردم مدرسه ،دیدم همچین بگی و نگی دمقه و سر حال نیست! بهش میگم بابا جون، دخترم، امروز دوشنبست و روز اول هفته، امروز اگه…
دوستان چند شب پیش ، نمیدونم بگم جاتون خالی یا نگم! شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم، اینا یک دختر ٤-٥ ساله خیلی شیرین و بامزه هم دارن به…
دیروز با دخترم تلفنی حرف میزدم، پرسید بابی جن هست؟ میگم جن چیه بابا؟ میگه جن دیگه بچه ها اینجا همش شبا از جن حرف میزنن! میگن هم جن هست…
دوستان امروز در کشور اتریش روز پدره و من میخواهم این روز عزیز رو از طرف همه بچه های خوب و قدر شناس به پدران عزیز و زحمت کش و…
نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri) در ژانویه 11, 2009
دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟
گفتم نه بابا جون، تو حتما اون خبرو تو رادیو تلویزیون شنیدی که میگفت یک مرد حامله شده، اما اون مرد نبوده، زن بوده ، تغیر جنسیت داده، وگرنه عزیزم مرد که حامله نمیشه!
گفت بابا تغیر جنسیت دیگه چیه؟ ( با خودم گفتم عجب گیری افتادیم با این بچه) گفتم (more…)
دوستان همه چی بر عکس شده بخدا! قبلنا بچه ها جرات نمیکردن جلو پدر و مادرا سیگار بکشن حالا ما پدر ها جرات نمیکنیم جلو بچه هامون دست به سیگار بزنیم! صبحا که بعد از صبحانه میخوایم سیگار بکشیم باید بریم یه جا قایم شیم و یواشکی سیگاره رو جوری بکشیم که بچه ها نبینن دعوامون کنن!
امروز صبح هم رفته بودم و مشغول کشیدن سیگار صبگاهی بودم در ضمن هوای دختر کوچیکه روهم داشتم که تو آشپزخونه نشسته بود و قرار بود لیوان شیری رو که مامانش براش گذاشته بود بخوره !
دختر کوچیک من بر عکس باباشه هر چی من خوردن رو دوست دارم اون از غذا و میوه خوردن و اینجور کار ها بدش میاد، عوضش، شکلات و آت و اشغال ، هر چی بهش بدین، نه نمیگه! (more…)
چند روز پیش، با خانومم نشسته بودیم و داشتیم در باره آدمایی که میان جشن تولد دختر بزرگمون حرف میزدیم، دخترکوچیکه هم داشت واسه خودش نقاشی میکرد! خانومم گفت :…
دوستان میخوام امروز توجه پدر و مادر ها رو به موضوعی جلب کنم که به نظر من خیلی مهمه، اونم داستان بچه هاست و اینترنت، اینترنت دیگه پیر و جوون…
دختر کوچیکم دیروز اومده مغازه پیشم، میخنده، میگم بابا چرا میخندی، میگه بابی تو هم یه چیزیت میشه ها! میپرسم چرا بابی؟ میگه اخه تو خودت iphone داری اونوقت بازم رفتی…
ارسالشده در نوشتههای بابی می 24, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی می 11, 2010
ارسالشده در نوشتههای بابی! در اکتبر 7, 2009 چند روزی بود که دخترم که تازه یک ماه و چند روز دیگه ۵ سالش میشه، خیلی شنگول بود، دلیلشم این…
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژانویه 3, 2010» آقا من هرچی میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من طبق معمول باید تا شب اسیر…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچهها رفته بودن ایران، ۲ ماهی موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره، فقط باید رو اجاق گرمش کنی، واسه خودت…